گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد نهم
.بيان رفتن علي سوي بصره و واقعه آن‌





پيش از اين نوشته بوديم كه لشكري براي سركوبي اهل شام تجهيز و آماده كرده بود كه ناگاه خبر طلحة و زبير و عايشه باو رسيد كه از مكه خارج شده و قصد ستيز دارند. علي اعيان و بزرگان اهل مدينه را نزد خود خواند و چنين خطبه نمود. پس از ستايش يزدان اين كار راست نخواهد شد و اصلاح نمي‌شود مگر اينكه آخر آن مانند اول باشد (اول جنگ بوده و آخر هم جنگ بايد باشد). خدا را ياري كنيد خدا يار شما خواهد بود و كارهاي شما را راست خواهد كرد. مردم خوب تلقي نكرده و از ياري علي تسامح نمودند. زياد بن حنظله چون حال را بدان گونه ديد برخاست و كمر بست و نزد علي رفت و گفت: اگر آنها از ياري تو خودداري كنند ما بنصرت تو شتاب و فداكاري ميكنيم، ما خود را سپر تو خواهيم كرد دو بزرگوار و نكوكار از بهترين مردم انصار كه يكي ابو هيثم بن تيهان كه از مجاهدين بوده و ديگري خزيمة بن ثابت گفته شده كه او خزيمه ذو الشهادتين بوده حكيم گويد او غير از خزيمه ذو الشهادتين بود زيرا ذو الشهادتين در روزگار عثمان درگذشته بود. آن دو مرد برخاستند و بياري علي كمر بستند. شعبي گويد: در آن فتنه جز شش تن كسي براي
ص: 365
ياري علي برنخاست كه هر شش تن از مجاهدين بدر بودند و هفتمي نداشتند. سعيد بن زيد گويد: هرگز چهار تن از ياران پيغمبر جمع نشدند مگر علي ميان آنها و يكي از آنها بوده باشد.
ابو قتاده انصاري بعلي گفت: اي أمير المؤمنين پيغمبر اين شمشير را بر تنم آويخت و اين شمشير مدتي در غلاف بوده و اكنون وقت است كه من آنرا از غلاف بكشم و اين قوم ستمگر را بكشم كه آنها هميشه باين امت خيانت مي‌كنند. من دوست دارم كه تو مرا پيش ببري و آماده نبرد كني. ام سلمه (همسر پيغمبر) گفت اگر من در كار خود نسبت بامر خدا معصيت نكنم و اگر بدانم تو قبول كني و مانع نشوي من با تو خارج مي‌شدم (و نبرد مي‌كردم- چنانكه عايشه كرد) ولي اين پسر عم من كه از جانم گرامي‌تر است با تو خواهد بود و در تمام وقايع شركت خواهد كرد او هم با علي همراهي كرد و تا آخر با علي بود كه او را والي بحرين نمود و بعد او را عزل و نعمان بن عجلان زرقي را بجاي او منصوب فرمود. علي هم شتاب كرد كه شايد بطلحه و زبير قبل از رفتن آنها ببصره برسد و كار آنها را يكسره كند كه يا مانع سير و سفر آنها بشود يا آنها را گرفتار و دچار كند. هنگام خروج تمام بن عباس را والي مدينه كرد. مكه را هم بقثم بن عباس سپرد. گفته شده: سهل بن حنيف را والي مدينه كرده بود. علي از مدينه با حال آماده باش و استعداد رهسپار شد كه همان استعداد و بسيج را قبل از آن براي اهل شام آماده كرده بود. خروج از مدينه در ماه ربيع الاخر سنه سي و شش بود.
خواهر علي بن عدي از بني شمس در آن هنگام چنين گفت:
لا هم فاعقر بعلي جمله‌و لا تبارك في بعير حمله
الا علي بن عدي ليس له
يعني: خداوندا پاي شتر علي را بشكن شتري كه او را حمل مي‌كند بي‌خير
ص: 366
و بركت باد. (او را مبارك مكن) علي بن عدي كجاست كه با او (علي) مقابله (و ستيز) كند. (برادر خود را گويد كه لايق جنگ با علي باشد) عده نه صد تن از سبكياران كوفه و بصره با او همراه شده و او اميدوار بود كه بطلحه و زبير برسد و مانع رسيدن آنها ببصره شود يا آنها را اسير كند. عبد اللّه بن سلام باو رسيد و عنان اسب او را گرفت و گفت. اي أمير المؤمنين اگر تو از اينجا بروي خلافت مي‌رود و ديگر باينجا (مدينه) برنخواهد گشت (خلافت در مدينه نخواهد بود). مردم باو (ابن سلام) دشنام دادند.
علي گفت: او را آزاد بگذاريد كه او از ياران پيغمبر است.
علي با عده خود رفت تا بربذه رسيد. چون بآنجا رسيد خبر آمد كه آنها سبقت كرده و رسيده‌اند. (طلحه و زبير). در آنجا اقامت گزيدند و آغاز مشورت و تدبير كار را نمودند. فرزند او حسن در عرض راه باو رسيد و گفت:
من بتو نصيحت داده بودم و تو نپذيرفتي. مرو كه بيهوده كشته خواهي شد. يار و ياور نخواهي داشت علي باو گفت: تو هميشه مانند زنان گريه مي‌كني! تو بمن چه پندي دادي كه من بدان عمل نكردم؟ گفت: (حسن) من بتو گفته بودم كه هنگام محاصره عثمان از شهر مدينه خارج شو كه اگر كشته شود تو در آنجا نباشي.
بعد از آن گفتم اكنون كه عثمان كشته شده تو بيعت را قبول مكن تا آنكه نمايندگان عرب و شهرستانها همه بيايند (و بيعت كنند) تا بدون حضور تو كاري انجام ندهند و تو از من نشنيدي و نپذيرفتي بعد از آن بتو نصيحت كردم كه هنگام خروج آن زن (عايشه) و آن دو مرد (طلحه و زبير) تو در خانه خود بنشين تا آنكه آنها صلح كنند و كار بسامان برسد.
اگر فتنه و فسادي برپا شود بدست ديگري باشد باز هم تو در همه حال از نصيحت من رو برگردانيدي گفت: (علي بفرزندش حسن) اي پسرك من اما اينكه گفته بودي من هنگام محاصره عثمان بايد خارج مي‌شدم در آن وقت شهر مدينه
ص: 367
محصور شده و همان‌طور كه بعثمان احاطه شده بود بما هم احاطه شده و همه در محاصره بوديم. اما اينكه گفته بودي كه من بيعت را قبول نكنم تا نمايندگان عرب از شهرستانها برسند بدان كه اين كار (اختيار و انتخاب خليفه) منحصر باهل مدينه بوده (چنانكه هميشه رسم همان بود). ما هم نخواستيم اين امتياز و رسم از دست برود و تغيير كند. پيغمبر وفات يافت در حاليكه من در اين كار (خلافت) هيچ كس را از خود احق و اولي نمي‌ديدم. مردم با ابو بكر صديق بيعت كردند و من هم بيعت كردم ابو بكر هم برحمت يزدان پيوست و باز من هيچ كس را از خود احق و اولي نميدانستم مردم با عمر بيعت كردند و من نيز بيعت كردم. سپس عمر هم برحمت خداوند پيوست و باز من كسي را از خود احق و اولي نميدانستم. عمر هم مرا يكي از شش مرد (شوروي) قرار داد كه يك سهم از شش سهم داشته باشم. مردم هم با عثمان بيعت كردند. بيعت آنها باختيار و آزادي بوده نه باكراه و اجبار پس من با مخالفين خود جنگ خواهم كرد و موافقين خود را بجنگ وادار خواهم كرد تا خداوند كه خود بهترين حاكم است ما بين ما و آنها حكم باشد.
و اما اينكه مي‌گوئي من هنگام عصيان و خروج طلحه و زبير بايد خانه‌نشين باشم من با هر چه بر عهده من است و از تكاليف و وظايف من محسوب مي‌شود چه كار كنم؟ آيا ميخواهي من گفتار باشم كه چون محاصره شود براي اغفال وي گفته مي‌شود. كه گفتار در اينجا ديده نمي‌شود و او باور كند و بيرون آيد و گرفتار شود.
(كنايه از عجز و ضعف و مخفي شدن تا با خدعه و اغفال زيردستان گرفتار و ناتوان شود) من اگر در اين كار به وظيفه خود قيام و بآنچه بر من لازم و واجب شده عمل نكنم چه كسي بايد باين كار قيام كند و وظيفه خود را انجام دهد. پس اي پسرك من كوتاه كن. بگذار و بگذر.
ص: 368
چون علي بربذه رسيد و خبر آن قوم را شنيد از همانجا محمد بن ابي بكر صديق را سوي كوفه روانه كرد همچنين محمد بن جعفر (برادر علي) بمردم كوفه هم نوشت من شما را ميان اهالي شهرستانها برگزيدم و بشما اعتماد كرده‌ام شما هم براي حادثه كه رخ داده مردم دين‌دار و حامي دين خدا و يار و ياور باشيد برخيزيد و سوي ما آئيد كه ما اصلاح كار را خواهانيم و ما ميخواهيم اين امت بحال سابق خود از حيث برادري و برابري برگردد. آن دو نماينده رفتند (سوي كوفه) و علي در همان محل ربذه ماند كه مستعد كارزار شود. بمدينه هم فرستاد و چهارپا و سلاح خواست و كار او بالا گرفت و بزرگ شد. آنگاه ميان مردم برخاست و نطق كرد و گفت:
خداوند تبارك و تعالي ما را بسبب دين اسلام گرامي داشته و ما را بلند كرده و برادر يك ديگر فرموده. بما عزت داد بعد از ذلت و كمي عدد و كينه و پراكندگي و دوري. مردم هم (بعد از خواري) بموجب دين اسلام رفتار و عمل كرده كه دين آنها دين حق است و كتاب (قرآن) مرشد و رهنماي آنها ميباشد تا آنكه آن مرد (عثمان) بدست اين مردم هلاك شد. مردمي كه شيطان آنها را باختلاف و تفرقه و دشمني وا داشته. هان بدانيد كه اين امت مانند ساير امم كه دچار اختلاف شده‌اند خواهد بود و مختلف و پراكنده خواهد شد. بخدا پناه مي‌بريم از شر آنچه بايد واقع شود.
پس از آن خطبه دوباره گفت: بايد چنين شود هان بدانيد كه امت بهفتاد و سه گروه مختلف منقسم خواهد شد بدترين آنها گروهي خواهند بود كه خود مرا برگزيده ولي بدستور من عمل نمي‌كند و هر چه من مي‌كنم متابعت و موافقت نمي‌نمايد و من آنها را ديدم و بآنها رسيدم و امتحان كردم. اكنون شما بدين خود توسل كنيد و آن را نگهداريد و برهنمائي من راهپيمايي كنيد كه هدايت پيغمبر شما اين است سنت پيغمبر را بكار بنديد و از هر چه موجب پريشاني و اشكال است رو برگردانيد تا آنكه بقرآن مراجعه كرده هر چه در قرآن دستور داده شده بدان عمل كنيد و هر چه
ص: 369
قرآن از آن نهي و منع كرده ترك كنيد. خداوند را خداي حقيقي خود بدانيد و از خداپرستي خشنود و خرسند باشيد اسلام را دين خود نمائيد و محمد را پيغمبر و قرآن را فرمان و دستور و منشأ حكم و هدايت بدانيد.
چون علي خواست از ربذه سوي بصره برود يكي از فرزندان رفاعة بن رافع برخاست و پرسيد: اي أمير المؤمنين چه ميخواهي بكني و كجا ميخواهي ما را ببري؟ پاسخ داد: اما آنچه را كه ما مي‌خواهيم اصلاح است اگر آن را از ما قبول كنند و جواب بدهند. باز پرسيد: اگر نپذيرند چه خواهي كرد؟ علي گفت:
بهانه و عذر آنها را مي‌سنجيم و اگر حق داشته باشيد حق بآنها مي‌دهيم و خود صبر مي‌كنيم. گفت: اگر راضي نشوند؟ علي گفت: آنها را بحال خود آزاد مي‌گذاريم پرسيد اگر آنها ما را آزاد نگذارند چه مي‌كني؟ علي گفت: از خود دفاع خواهيم كرد گفت: آري چنين بايد كرد. حجاج بن غزية انصاري برخاست و گفت من ترا با عمل خويش خشنود خواهم كرد چنانكه تو با قول خود مرا خرسند كردي (خطاب بعلي) سپس گفت.
دراكها دراكها قبل الفوت‌فانفر بنا و اسم بنا نحو الصوت
لا والت نفسي ان تكرهت الموت
يعني بشتابيد و بدان برسيد قبل از اينكه از دست برود.
(مخالفين را دنبال كنيد). ما را برانگيز (خطاب بعلي) و سوي آنها (بر اثر صداي آنها) پيش برو (ما را بلند كن).
من نفس خود را كه مرگ را نمي‌خواهد بمرگ سوق مي‌دهم. بعد از آن گفت. بخدا سوگند ما خداوند را نصرت ميدهيم زيرا ما انصار هستيم (نام ما انصار است). عده از قبيله طي در ربذه نزد علي رفتند.
باو گفته شد: اين گروه از طي آمده بعضي ميخواهند ترا ياري كنند و با تو
ص: 370
بروند و برخي فقط براي اسلام و ديدار آمده‌اند.
علي گفت: در هر دو حال خداوند بآنها جزاي خير بدهد «وَ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ عَلَي الْقاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً» خداوند مجاهدين را بر كسانيكه تقاعد كرده و از جهاد باز مانده‌اند برتري و مزد بيشتري داده است.
چون وارد شدند علي بآنها گفت: ما را چگونه مي‌بينيد گفتند: ما شما را بدان گونه كه خود مي‌پسنديد ديده‌ايم. علي گفت: خداوند بشما جزاي نيك دهد. شما اسلام را از روي طاعت و رغبت قبول كرديد و شما با مرتدين جنگ و جهاد كرديد و شما ماليات خود را بمسلمين پرداختيد. سعيد بن عبيد طائي از ميان آنها برخاست و گفت. اي أمير المؤمنين. بعضي از مردم هر چه در دل دارند بزبان آورده مكنون قلب خود را آشكار ميكنند ولي من قادر بر اين نميباشم كه هر چه در دل دارم خوب تعبير و ظاهر كنم ولي ميكوشم و از خداوند توفيق ميخواهم كه در ظاهر و باطن مخلص و فداكار و حقيقت شعار باشم. من با دشمنان تو در هر جا كه باشند نبرد و ستيز خواهم كرد زيرا حق را با تو مي‌بينم و ميدانم و ديگري را ذي حق نميدانم و در زمان تو كسي را بهتر از تو نمي‌دانم و نمي‌شناسم. تو افضل هستي و تو خويش نزديك پيغمبر هستي. علي گفت: رحمت خدا شامل تو باد زبان تو مكنون قلب ترا نمايان كرد. آن مرد (سعيد) با علي بود تا در جنگ صفين كشته شد.
علي از ربذه رهسپار شد. فرمانده مقدمه او ابو ليلي بن جراح بود. پرچم‌دار محمد بن حنفيه (فرزند او) بود. او بر شتري سرخ فام سوار شده اسبي كميت (ميان سرخ و سياه- تيره رنگ) در جنيبت همراه داشت.
چون علي در «فيد» لشكر زد از دو قبيله اسد و طي جماعتي نزد او رفته پيشنهاد جهاد را نمودند. گفت: جاي خود را بگيريد (در جاي خود بمانيد) زيرا مهاجرين
ص: 371
(كه با او بودند). كفايت خواهند داشت. مردي از كوفه در محل «فيد» رسيد علي پرسيد: اي مرد كيستي؟ پاسخ داد: عامر بن مطر شيباني. گفت: از آنچه پشت سر گذاشتي خبر بده. او هم خبر داد حال و وضع ابو موسي (والي) را پرسيد.
گفت: اگر طالب صلح باشي او در خور صلح است و اگر خواهان جنگ هستي او مرد جنگ نخواهد بود (با تو همراه نخواهد بود). علي فرمود بخدا جز صلح چيز ديگري نميخواهم تا آنكه صلح را بدست بيارم (نزد ما آيد يا نزد ما برگردد).
چون علي بمحل «ثعلبيه» رسيد كسي نزد او آمد كه عثمان بن حنيف (والي علي در بصره) و نگهبانان او را ديده بود (وضع اسف آور آنها را ديده و خبر گرفتاري او را آورده بود) علي هم باتباع خود خبر آن واقعه را داد و گفت: خداوند مرا از بليه طلحه و زبير آسوده كن. چون بمحل «اساد» رسيد خبر حكيم بن جبله و آنچه بر سر او آمده بود شنيد. (قتل او را) همچنين ساير قاتلين عثمان (كه در آن واقعه كشته شده بودند). گفت: اللّه اكبر. هيچ چيز مرا از دست طلحه و زبير نجات نميدهد. آنها انتقام خود را گرفتند.
دعا حكيم دعوة الزماع‌حل بها منزلة النزاع يعني حكيم با اراده و عزم راسخ دعوتي نمود كه نزاع و جدال جايگزين آن دعوت گرديد.
چون بمحل ذي قار رسيد (در فرات) عثمان بن حنيف در حالي رسيد كه يك مو در سر و صورت او نبود. گفته شده: او در ربذه نزد علي رفته بود. موي سر و ريش (و حتي ابرو) او را كنده بودند چنانكه شرح آن گذشت. گفت: اي امير المؤمنين تو مرا با ريش فرستادي و بدون ريش (امرد تعبير شده) نزد تو آمده‌ام.
علي گفت: بتو اجر و نيكي ميرسد. مردم قبل از من داراي دو امير (خليفه) بودند كه
ص: 372
بكتاب (قرآن) و سنت (پيغمبر) عمل مي‌كردند سپس شخص ثالثي امير آنها شد (عثمان) آنها گفتند و كردند (اعتراض نمودند و كشتند) و بعد با من بيعت نمودند.
طلحه و زبير هم بيعت كردند و بعد بيعت خود را نقض كردند (و عهد را شكستند) و مردم را ضد من برانگيختند. جاي تعجب اينجاست كه اين دو مرد مطيع ابو بكر و عمر و عثمان شده بودند و با من مخالفت ورزيده‌اند (من بطاعت اولي هستم). بخدا سوگند آنها (طلحه و زبير) بدرستي ميدانند كه من كمتر از آنهايي كه گذشتند نبوده و نيستم. (از سه خليفه كمتر نيستم). خداوندا مشكلي را كه آنها بوجود آورده‌اند خود حل كن و هر چه را از كار خود محكم نموده‌اند سست كن. و جزاي عمل بد آنها را بآنها برسان (تا بدانند نتيجه كار زشت چيست مقصود طلحه و زبير). در محل ذي قار بانتظار محمد (بن ابي بكر) و محمد (بن جعفر) ماند. در آنجا باو خبر دادند كه چگونه قبيله ربيعه دچار شده و چگونه طايفه عبد القيس (از قبيله ربيعه) قيام كرده (بياري علي) علي در آن خصوص گفت: عبد القيس ربيعه است گرچه ربيعه خود از همه بهتر است زيرا خير و نيكي در قبيله ربيعه است اين شعر را هم انشاد كرد: (تمثل)
يا لهف نفسي علي ربيعه‌ربيعه السامعة المطيعة
قد سبقتني فيهم الوقيعه‌دعا علي دعوة سميعه
حلوا بها المنزلة الرفيعة
يعني: من نسبت بقبيله ربيعه داراي وجد و عاطفه هستم، همان ربيعه مطيع و سخن نپوش. قبل از اينكه من بآنها برسم دچار واقعه (ناگوار) شدند. علي يك دعوت قابل قبول و طاعت كرده آنها (با قبول اين دعوت) داراي منزلت بلند و ارجمند شده‌اند:
بكر بن وائل (قبيله) باو پيشنهاد كردند او آنها را بمانند گفته خود كه
ص: 373
بقبيله طي و اسد گفته بود متقاعد نمود. اما محمد بن ابي بكر و محمد بن جعفر كه هر دو نزد ابو موسي رفتند و نامه علي را باو دادند و ميان مردم بفرمان و دستور علي قيام كردند (و دعوت بياري نمودند) ولي مردم اجابت نكردند. چون شب فرا رسيد جمعي از خردمندان نزد ابو موسي رفته پرسيدند. چه عقيده داري آيا ما بياري علي قيام كنيم؟ پاسخ داد: عقيده و راي را ديروز پشت سر گذاشتيد (و امروز سودي ندارد). سستي و سهل‌انگاري شما در گذشته موجب شده كه وضع كنوني پيش آيد و شما را دچار كند. اكنون كار خالي از دو چيز نيست. يا اينكه تقاعد كنيد كه آخرت خود را در كناره‌گيري حفظ نمائيد يا قيام كنيد و دنيا را در نظر بگيريد. شما مي‌توانيد يكي از اين دو راه را اختيار كنيد (مردم را از ياري علي باز داشت). كسي براي ياري حاضر نشد. هر دو محمد از آن پيش آمد دلتنگ و خشمگين شدند و بابي موسي دشنام دادند و سخن درشت گفتند. او به آنها گفت: بخدا سوگند هنوز بيعت عثمان در گردن من است همچنين در گردن يار شما (علي) اگر جنگ بايد بشود و ناگزير باشيم اول بايد با كشندگان عثمان جهاد كنيم و هر جا كه باشد ريشه آنها را بركنيم. آن دو نماينده نزد علي برگشتند و وضع را شرح دادند كه علي در ذي قار بود. علي بمالك اشتر كه همراهش بود گفت: كار ابو موسي كه در همه چيز با ما مخالفت مي‌كند بر عهده تست تو با ابن عباس هر دو برويد و كاري كه تو تباه كردي دوباره اصلاح كن. (مقصود با مخالفت تو نسبت بعثمان كار پريشاني شده). هر دو (مالك و ابن عباس) سوي كوفه رهسپار و بكوفه وارد شدند. با ابو موسي گفتگو كردند عده را هم از اهل كوفه ضد او برانگيختند. ابو موسي برخاست و خطبه نمود و گفت: اي مردم! ياران پيغمبر كه مصاحب و همراه پيغمبر بودند بهتر خدا و پيغمبر خدا را ميشناسند و داناتر از ديگران هستند. شما اين حق را گردن ما داريد كه
ص: 374
ما بايد حقيقت را بشما بگوييم و بشما پند بدهيم. كار چنين بود كه شما نبايد نسبت بسلطان (خليفه) خدا تمرد كنيد يا او را خوار بداريد و نسبت باو گستاخي كنيد و بهتر اين بود شورشياني كه وارد مدينه شده بودند از سوء قصد نسبت بعثمان بازداشت شوند و شما آنها را بجاي خود بنشانيد و از مدينه برگردانيد. آنگاه همه مسلمين جمع شده درباره امام (خليفه) بحث كنند و شايسته را انتخاب نمايند كه شخصي لايق پيشوائي باشد او را بخلافت منصوب كنند. اين يك فتنه گنگ است (كور و كر) هر كس در آن فتنه غافل و بركنار باشد از شر آنها مصون مي‌ماند. خفته در اين فتنه بهتر از بيدار و بيدار بهتر از نشسته و نشسته بهتر از برخاسته و برخاسته بهتر از سوار و سوار بهتر از پوينده و قصد كننده فتنه و شر است. شما ريشه و اصل و سرمايه عرب باشيد (اگر تباه شود عرب نابود خواهد شد) شمشيرهاي آخته را بغلاف برگردانيد سرنيزه‌ها را بركنيد، زه كمانها را پاره كنيد، مظلوم و پريشان را پناه دهيد تا رخنه اين كار گرفته و ويراني ترميم و فتنه زايل شود.
ابن عباس و اشتر هر دو نزد علي برگشتند و خبر دادند (كه چگونه ابو موسي مخالفت كرده). علي هم فرزند خود حسن و عمار بن ياسر را فرستاد و بعمار دستور داد كه تو برو و آنچه را كه قبل از اين (در مخالفت با عثمان) پريشان و تباه كرده بودي اصلاح و آباد كن. هر دو رفتند تا داخل مسجد شدند. نخستين كسي كه نزد آنها رفت مسروق بن اجدع بود پس از اسلام بعمار خطاب كرد و گفت: اي ابا يقضان (كنيه عمار) چرا عثمان را كشتيد؟ گفت: براي اينكه او بما دشنام مي‌داد و آزادگان را مي‌زد. گفت: بخدا سوگند شما از او بحق انتقام نكشيديد زيرا بايد مقابله بمثل كنيد نه اينكه خونش را بريزيد و بهتر اين بود كه صبر مي‌كرديد تا خداوند بمردم صبور اجر بدهد. ابو موسي از خانه بيرون آمد، حسن را ديد و او را ببغل كشيد و بعد رو بعمار كرد و گفت: اي ابا يقظان شما بر عثمان هجوم برده و
ص: 375
خود را در عداد مردم فاسق فاجر قرار دادي؟ عمار گفت: من چنين نكردم (با قاتلين نبودم) و در عين حال آن كار را بد نمي‌دانم (قتل عثمان). حسن گفتگوي آنها را بريد و گفت: (بابي موسي) تو چرا مردم را از ياري ما باز مي‌داري؟ بخدا سوگند ما بجز صلاح و اصلاح چيز ديگري نمي‌خواهيم. مانند أمير المؤمنين كسي هرگز از هيچ چيز نمي‌ترسد و باكي ندارد. ابو موسي گفت: پدر و مادرم فداي تو باد تو راست ميگوئي ولي مستشار (خود را گويد) بايد راستگو و استوار باشد (نسبت بمردميكه با او مشورت كرده‌اند) من از پيغمبر شنيدم كه مي‌فرمود يك فتنه واقع مي‌شود كه هر كه در آن نشسته (از شركت متقاعد شود) باشد از برخاسته بهتر است و برخاسته از پوينده بهتر و رونده (پياده) از سوار بهتر است خداوند هم ما را برادر كرده و ريختن خون يك ديگر و ربودن اموال را بر ما حرام كرده. عمار خشمناك شد و باو دشنام داد و خود برخاست و گفت: اي مردم پيغمبر باو تنها گفته بود كه اگر تو در فتنه بنشيني بهتر است تا برخيزي و بستيزي مردي از بني غنم برخاست و بعمار دشنام داد و گفت: تو ديروز با شورشيان و اوباش بودي و امروز بامير ما ناسزا مي‌گوئي؟ زيد بن صوحان با جماعتي از ياران خود برخاست و بر ابو موسي هجوم برد مردم هم بر ابو موسي شوريدند و او با دست خود دفاع مي‌كرد زيد سوي در مسجد شتاب كرد ايستاد و نامه عايشه را باز كرد و براي مردم خواند كه عايشه باو دستور داده بود كه اگر بياري ما نيائي بهتر اين است كه (مانند زنان) در خانه خود بنشيني همچنين نامه ديگر خطاب باهل كوفه كه مانند همان نامه بود هر دو را براي مردم خواند و بعد از فراغت از قرائت نامه گفت:
بعايشه امر شده (در قرآن) كه خود در خانه خويش قرار بگيرد و بما امر شده كه جنگ و جهاد كنيم تا فتنه بر پا نشود اكنون كار (بر عكس شده) كه او بجاي ما براي نبرد و قتال برخيزد و ما خانه‌نشين (مانند زنان) باشيم. ناگاه شيث بن ربعي برخاست
ص: 376
و فرياد زد. (خطاب بزيد كرد) اي عماني (مقصود قبيله زيد كه ساكن عمان بودند) تو در حلولاه دزدي كردي و دست آنرا (بكيفر دزدي) بريدند. اكنون از فرمان ام المؤمنين (عايشه) تمرد مي‌كني خداوند ترا بكشد. مردم شوريدند باز ابو موسي گفت:
اي مردم مرا اطاعت كنيد (بمن بگرويد) و ريشه و اصل عرب باشيد كه مظلوم را پناه بدهيد و بيمناك را آرام كنيد. فتنه اگر رو كند مردم را حيران مي‌كند و اگر رو برگرداند اثر آن مردم را دچار مي‌كند (عاقبت آن پريشانيست) اين فتنه تباه كن است مانند درد شكم است (كشنده) باد شمال و جنوب و شرق و غرب آتش آنرا تيزتر و فروزنده‌تر مي‌كند (باد از چهار جهت آنرا سوزنده‌تر مي‌كند). مرد بردبار و خردمند را در قبال خود (فتنه) مبهوت و حيران مي‌كند آن هم در قبال كار واقع شده كه مانند كار ديروز است و هرگز ديروز برنمي‌گردد كه گذشته رفته و گذشته است. شمشيرها را دور كنيد و نيزه‌ها را بشكنيد و زهها را پاره كنيد و در خانه‌هاي خود بنشينيد و آرام باشيد. قريش را بحال خود بگذاريد كه از وطن خود بيرون روند (و فتنه را دنبال كنند) و از محل مهاجرت (مدينه) دور شوند از مردم دانا و مطلع بر عاقبت كار جدا بمانند. پند مرا بشنويد و از من بپذيريد و بمن بد گمان مباشيد. مرا اطاعت كنيد كه دين شما براي شما مصون و محفوظ خواهد ماند.
دنيا هم براي شما آرام خواهد بود. آنهايي كه اين فتنه را برانگيخته‌اند خود دچار آن خواهند شد و بآتش آن خواهند سوخت. زيد دوباره برخاست و دست بريده خود را نمايان كرد و افراشت و گفت: اي عبد اللّه بن قيس اگر بتواني آب رود فرات را از مجراي سرازيري خود ببالا برگرداني و از نشيب بفراز روان كني كه بسرچشمه خود و مبدأ جريان برگردد خواهي توانست كه آنچه بر تو
ص: 377
هجوم آورده و سرازير و روان شده از مجراي خود برگرداني. پس آنچه كه قادر بر دفع آن نمي‌باشي بحال خود بگذار و بگذار. برويد اي مردم نزد أمير المؤمنين و سالار و خواجه مسلمين همه برخيزيد (و بياري علي) بشتابيد كه بحق و حق‌دار خواهيد رسيد. قعقاع بن عمرو برخاست و گفت: من دوست مهربان و رفيق شفيق شما هستم من از روي دلسوزي بشما پند مي‌دهم كه شما راه راست پيموده بحق برسيد من غير از حق چيزي نمي‌گويم. اما گفته امير شما (ابو موسي) كه آن حق و حقيقت بود اگر راهي براي رسيدن بآن پيدا مي‌كرديد. اما گفته زيد بدانيد كه زيد خود دشمن اين كار است (مخالف عثمان) گفته او را مشنويد و قبول مكنيد، اما قول حق و صدق اين است كه من مي‌گويم: مردم بايد امارت و سلطنت داشته باشند كه امير آنها ظلم را دفع و مظلوم را حمايت كند و گرامي بدارد. اين أمير المؤمنين است (علي) كه ولي اين امر شده و او انصاف داده كه باصلاح حال دعوت نموده است شما همه (بياري او) قيام كنيد و قيام و ياري شما علني باشد همه اين قيام را شاهد و ناظر باشند.
عبد الخير خيواني گفت: اي ابا موسي آيا طلحه و زبير بيعت كردند؟
ابو موسي گفت: آري. (عبد الخير) گفت: آيا علي كار ناروائي كرده كه موجب نقض بيعت شود؟
گفت: نميدانم، گفت: ميخواهم هميشه نادان باشي ما ترا ترك مي‌كنيم تا وقتي كه دانا شوي. آيا اين را ميداني كه از اين فتنه هيچ كس رها نشده؟ علي و اتباع او پشت كوفه و طلحه و زبير در بصره و معاويه در شام، گروه ديگري هم در حجاز هستند كه نه با كسي جنگ دارند و نه خود بي‌نياز هستند. ابو موسي گفت:
آنها (اهل حجاز كه بي‌نيازند) بهترين مردم هستند زيرا دچار فتنه نمي‌شوند عبد الخير گفت: خيانت بر تو چيره شده اي ابا موسي. سيحان بن صوحان گفت اي مردم اين مردم از وجود يك والي و امير ناگزيرند امير بايد داشته باشند كه مانع ظلم و
ص: 378
حامي مظلوم باشد امير بايد مردم را جمع و اداره كند. اينك امير و والي شما (مقصود علي) شما را دعوت مي‌كند كه ما بين او و مخالفين حكم و ناظر و شاهد باشيد كه آن دو مخالف (طلحه و زبير) چه مي‌گويند و چه مي‌كنند اين امير امين و استوار و فقيه و دانا و عالم بامور دين است.
(مقصود علي) هر كس كه بياري او كمر بندد ما با او همراه خواهيم بود ما سوي او (و بياري او) شتاب مي‌كنيم. چون سيحان سخن خود را پايان داد عمار گفت اين پسر عم رسول خداست شما را دعوت مي‌كند براي همسر رسول خدا (براي دفع او) همچنين طلحه و زبير و من گواهي مي‌دهم كه او (عايشه) همسر پيغمبر است چه در دنيا و چه در آخرت. شما خوب تأمل و رسيدگي و در اين كار داوري كنيد.
با او (علي) همراه باشيد و جنگ كنيد. مردي برخاست و گفت: من با كسي خواهم بود كه تو گواهي بدهي او اهل بهشت خواهد بود. حسن برخاست و گفت كوتاه كن كه صلاح و اصلاح مرداني دارد كه اهل باشند آنگاه حسن خود برخاست و گفت: اي مردم دعوت امير خود را اجابت كنيد و نزد برادران خود برويد. اين كار كساني خواهد يافت كه بدان كمر بندند و اجابت و ياري كنند.
بخدا سوگند اگر مردان خردمند اين كار را در دست گيرند چه در حال و چه در آينده بهتر از كسان ديگر خواهد بود و عاقبت كار (با تسلط خردمندان) خوبتر خواهد بود دولت ما را اجابت كنيد و ما بر آنچه بدان مبتلا و دچار شده‌ايم و شما را هم دچار كرده ياري كنيد. أمير المؤمنين مي‌گويد: من براي انجام اين كار برخاسته‌ام خواه ظالم باشم و خواه مظلوم (هر چه باشد بايد كار را سامان بدهم). كسي نيست كه حق خدا را بشناسد و رعايت كند و از ياري ما خودداري و تقاعد نمايد من هر شخص خدا شناسي را بنام خدا دعوت مي‌كنم كه بياري ما شتاب كند اگر مظلوم باشم (بزبان علي
ص: 379
مي‌گويد) مرا مساعدت كند و اگر ظالم باشم حق را از من بستاند. بخدا سوگند طلحه و زبير نخستين كسي بودند كه با من بيعت نمودند و همان دو مرد نخستين كسي بودند كه خيانت كردند آيا من مالي را بخود اختصاص داده‌ام يا حكم خدا عوض كردم. هان برخيزيد و شتاب كنيد و امر بمعروف و نهي از منكر نمائيد مردم رام شدند و دعوت (حسن) را اجابت كردند و خشنود شدند. گروهي از قبيله طي نزد عدي بن حاتم (طائي مشهور) رفته گفتند: كار را چگونه مي‌بيني و بما چه فرمان و دستور مي‌دهي. گفت: ما با اين مرد (علي) بيعت كرديم و او ما را بنيكي دعوت كرده تا در اين حادثه بزرگ (قيام مخالفين) انديشه و نظر كنيم ما مي‌رويم و بعد خواهيم ديد. هند بن عمرو برخاست و گفت: أمير المؤمنين ما را دعوت كرده و نزد ما نمايندگان هم فرستاده تا آنكه فرزند خود را نزد ما فرستاد سخن او را بشنويد و اطاعت كنيد و بفرمان او كمر بنديد و سوي امير خود بشتابيد و با او همراهي كنيد و اين كار را سامان دهيد و با فكر و راي خود او را ياري نمائيد. حجر بن عدي برخاست و گفت: اي مردم دعوت أمير المؤمنين را اجابت كنيد و برخيزيد و برويد خواه سبك بار و خواه سنگين بار باشيد بشتابيد. كه من نخستين كسي خواهم بود كه بياري او مبادرت كرده‌ام.
مردم اطاعت كردند و آماده سير و سفر شدند. حسن گفت: اي مردم من فردا خواهم رفت هر كه بخواهد سواره با من بيايد و هر كه نتواند با كشتي برود. عده نه هزار نفر با حسن همراهي كردند. شش هزار و دويست سوار از طريق صحرا و دو هزار و چهارصد با كشتي روانه شدند.
گفته شده. علي بعد از حسن اشتر (مالك) و عمار را سوي كوفه فرستاد. اشتر وارد مسجد شد در حاليكه مردم جمع شده و ابو موسي بر منبر فراز گشته بود. اشتر از هر قبيله كه مي‌گذشت وي را براي ياري علي دعوت مي‌كرد و ميگفت بدنبال
ص: 380
من تا قصر (كاخ امير) بيائيد تا آنكه با جماعت دلخواه خود داخل قصر شد در آن هنگام ابو موسي بر منبر مشغول خطابه بود كه مردم را از ياري علي باز دارد حسن هم باو ميگفت: از كار ما بركنار شو اي بي‌مادر. از منبر ما فرود آ و برو. عمار هم با او كشمكش داشت.
اشتر رسيد و غلامان ابو موسي را از كاخ بيرون كرد. آنها در حال فرار فرياد مي‌زدند. اي ابا موسي اشتر ما را از كاخ طرد كرده. او ما را زده و بيرون نمود.
ابو موسي از منبر فرود آمد و سوي كاخ روانه شد. اشتر باو نهيب داد و گفت:
اي بي‌مادر خدا جان ترا بگيرد. او گفت امشب را بمن مهلت بده گفت يك شب بمان ولي هرگز در كاخ مباش. مردم هم شوريدند و اموال ابو موسي را بيغما بردند ولي اشتر مانع شد و گفت او در حمايت من است مردم هم خودداري كردند و بعد از آن آماده جنگ شدند و آن عده بياري شتاب كردند.
گفته شده عده كسانيكه از كوفه بياري علي رفتند دوازده هزار مرد باضافه يك مرد بودند. ابو الطفيل گويد من از علي شنيدم كه قبل از رسيدن آنها عدد را ذكر نمود من هم براي شمردن آنها آماده شدم آنها را شمردم كه نه يك تن از آنها كاسته و نه يك تن افزوده شد. فرمانده كنانه (قبيله) و اسد و تميم و رباب و مزينه معقل بن يسار رياحي بود. فرمانده سبع قيس هم سعد بن مسعود ثقفي عم مختار مشهور بود فرمانده بكر و تغلب هم وعلة بن محدوج ذهلي و فرمانده مذحج و قبيله اشعري حجر بن عدي و فرمانده بجيله و انمار و مثعم و ازد مخنف بن سليم ازدي بودند همه بر أمير المؤمنين در محل ذي قار وارد شدند. علي با جمعي از اتباع خود باستقبال آنها شتاب كرد ابن عباس هم همراه آنها بود علي در استقبال آنها مرحبا گفت و چنين خطبه نمود. اي اهل كوفه شما با پادشاهان عجم نبرد كرديد و اجتماع آنان را پريشان نموديد تا آنكه ميراث آنها بشما رسيد آنگاه محيط خود را حفظ و از آن دفاع كرديد بياري
ص: 381
مردم ضد دشمنان آنها مبادرت نموديد من شما را دعوت كردم كه با ما شاهد و ناظر و ميان ما و برادران ما از اهل بصره حكم و داور باشيد اگر آنها برگردند و همراه باشند كه برگشتن آنها خواسته ماست و اگر بلجاج و عناد بپردازند ما با آنها مدارا خواهيم كرد تا آنكه خود آنها آغاز ستم كنند ما تا مي‌توانيم آنها را بصلاح وادار خواهيم كرد و صلاح را در هر حال بر فساد ترجيح خواهيم داد بخواست خدا.
آنها (اهل كوفه) در ذي قار نزد علي جمع و آماده شدند، عبد القيس (قبيله) هم همه در عرض راه ميان لشكر علي و شهر بصره بانتظار علي لشكر زده بودند كه عده آنها چندين هزار بود.
فرماندهان و سالاران لشكر كوفه قعقاع بن عمرو (دلير عرب) و سعيد بن مالك و هند بن عمرو و هيثم بن شهاب بودند.
قائدين متفرقه هم زيد بن صوحان و اشتر (مالك) و عدي بن حاتم (طائي) و مسيب بن نجيه (كه نخستين كسي كه بعد از آن بخونخواهي حسين بن علي قيام كرد و شهيد شد) و يزيد بن قيس و ديگران بودند كه بقيه آنها از حيث شهرت و مقام كمتر از آنان نبودند ولي فرمانده نبودند مانند حجر بن عدي (كه در مقدمه شيعيان بود و معاويه او را كشت) چون بذي قار رسيدند علي قعقاع بن عمرو را نزد خود خواند و بنمايندگي خويش نزد اهل بصره فرستاد. قعقاع خود از ياران پيغمبر بود. علي باو گفت: برو نزد آن دو مرد (طلحه و زبير) و آنها را باتحاد (و ترك نفاق) دعوت كن كه داخل اجتماع اين امت بشوند و بآنها عاقبت خلاف و نفاق را گوش زد كن.
سپس از او پرسيد اگر آنها چيزي بگويند يا ادعا كنند و تو در پاسخ آنها از من دستور و تعليم نداشته باشي چه خواهي گفت يا چه خواهي كرد؟ او پاسخ داد ما بفرمان و دستور تو با آنها گفتگو و محاوره خواهيم كرد و اگر چيزي بگويند كه ما در آن دستور و فرمان نداشته باشيم باجتهاد و استنباط خود عمل خواهيم كرد. و سخن ما در
ص: 382
خور سخن آنها و جواب مطابق سؤال خواهد بود علي گفت تو لايق و سزاوار اين نمايندگي هستي برو.
قعقاع رفت تا وارد بصره شد. اول نزد عايشه رفت. و در خطاب خود مادرش خواند كه اي مادر (ام المؤمنين) چه باعث شده كه تو خروج كني و داخل اين شهر شوي و براي چه اينجا آمدي؟ گفت اي فرزندم اصلاح حال مردم را در نظر دارم گفت (قعقاع) پس طلحه و زبير را احضار كن تا سخن من و كلام آنها را بشنوي.
او آن دو مرد را نزد خود خواند و آنها حاضر شدند. قعقاع گفت من از ام المؤمنين علت آمدن باين شهر را پرسيدم او گفت فقط براي اصلاح آمده‌ام. شما دو شخص در اين خصوص چه ميگوئيد؟ آيا تابع وي هستيد (در طلب اصلاح) يا مخالف او ميباشيد هر دو گفتند. ما تابع هستيم. گفت بمن بگوييد كه طريق اين اصلاح چيست؟ بخدا سوگند اگر ما اين راه را بدانيم خود طريق اصلاح را خواهيم پيمود و اگر آنرا ندانيم و نپذيريم هرگز اصلاحي نخواهد بود. گفتند تسليم كشندگان عثمان كه اگر اين كار انجام نگيرد بقرآن عمل نخواهد شد. گفت شما كشندگان عثمان را در بصره كشتيد شما قبل از كشتن آنها ششصد تن بوديد بهتر مي‌توانستيد اظهار وجود كنيد نه بعد از قتل اين عده. شما ششصد تن كشتيد كه شش هزار تن براي قتل آنها خشمناك شده و بخونخواهي آنها كمر بستند و از شما جدا شدند و از ميان شما رفتند شما حرقوص را تعقيب كرديد كه شش هزار مرد بحمايت او ضد شما قيام كردند. اگر آنها را بحال خود بگذاريد كه اين مخالف ادعاي شماست كه قاتلين عثمان را تعقيب مي‌كنيد و اگر با آنها جنگ كنيد و حال اينكه شما را ترك كرده و تنها گذاشته‌اند جنگ با آنها براي شما غير ممكن است زيرا آنها قوي هستند و شما با آغاز ستيز آنها را نيرومند و توانا كرده‌ايد و با عداوت آنها دچار يك بلاي عظيم خواهيد شد و از هر چه مي‌ترسيد بدان دچار خواهيد شد. اگر شما بخواهيد مضر
ص: 383
و ربيعه (دو قبيله) را از اين سرزمين برانيد هرگز بيرون نخواهند رفت و بر اخراج و جنگ شما متحد خواهند شد.
و براي اينكه شما را خوار و ناتوان كنند با همان مخالفين متحد خواهند شد چنانكه براي اين كار و اين گناه بزرگ در اول كار متحد شدند (براي قتل عثمان).
بعد از شنيدن سخن قعقاع عايشه از او پرسيد تو خود چه عقيده داري و چه ميگوئي؟
گفت من معتقد هستم كه چاره اين كار يا اين درد تسكين و آرامش و سكون است، اگر آرام بگيرند بعد از آن مدتي ممكن است مضطرب شوند (پس نبايد دست بجنگ و كارهاي سخت بزنيد). اگر شما با ما (مقصود علي) بيعت كنيد آسايش و خير و بركت و رحمت شامل شما خواهد شد در ضمن هم مي‌توانيد بعد از مدتي انتقام خون عثمان را بكشيد و اگر شما بكين و ستيز برخيزيد دچار شر و فتنه و بلا و از دست دادن مال و منال خواهيد شد پس آسايش و آرامش و طلب عافيت را بر همه چيز ترجيح دهيد كه رحمت و عافيت شامل حال شما خواهد بود. شما بايد كليد در رحمت و خير باشيد چنانكه پيش از اين هم بوديد هرگز مسبب فتنه و بلا نشويد كه اين بلاء ما و شما را پامال خواهد كرد، بخدا سوگند من اين سخن را ميگويم و شما را باصلاح و آسايش دعوت ميكنم من از اين ميترسم كه اين كار بسامان نرسد مگر پس از اينكه خداوند از اين امت بي‌نياز شود و انتقام بگيرد همين ملتي كه سرمايه وي كم شده و هر چه نبايد بشود بر آن نازل گرديده. اين فتنه كه رخ داده بكشتن يك مرد منتهي نمي‌شود بلكه بقتل و هلاك يك قبيله هم خاتمه نخواهد يافت. با كشتن يك مرد بقصاص يك مرد يا كشتن يك قبيله بقصاص يك تن پايان نخواهد داشت. آنها كه سخنرا شنيدند گفتند احسنت درست گفتي راه صواب همين است تو برگرد. اگر علي آمد و عقيده او مانند عقيده تو باشد اين كار اصلاح خواهد شد. قعقاع نزد علي برگشت خبر گفتگوي خود را داد. علي سخن و عقيده او را پسنديد و بسيار ستود. مردم هم بر صلح تصميم گرفتند
ص: 384
اعم از اينكه بعضي از آنها خرسند يا بدبين بودند همه بصلح گرويدند. نمايندگان عرب از اهل بصره هم نزد علي در محل ذي قار رفتند و رفتن آنها قبل از مراجعت قعقاع بود. نمايندگان بصره ميخواسته بر عقيده برادران خود اهل كوفه واقف شوند و بدانند در قبال آنها چگونه خواهند بود يا چكار خواهند كرد. آيا طالب اصلاح هستند يا تصميم بر جنگ گرفته‌اند چون بقبايل خود از اهل كوفه پيوستند و با هم گفتگو كردند آنها را صاحب همان عقيده ديدند كه قعقاع اظهار كرده بود. اهل كوفه هم آنها را متقاعد كرده نزد علي بردند و خبر گفتگو و بحث آنها را دادند. علي هم از جرير بن شرس وضع حال طلحه و زبير را پرسيد او هم با نهايت تحقيق و اطلاع وضع و حال آن دو مرد را شرح داد و همه چيز خرد و بزرگ را بيان كرد. بعد گفت:
زبير ميگويد. ما باجبار و اكراه بيعت كرديم. و اما طلحه كه هميشه باين اشعار تمثل و استشهاد ميكند:
الا ابلغ بني بكر رسولافليس الي بني كعب سبيل
سيرجع ظلمكم منكم عليكم‌طويل الساعدين له فضول يعني قبيله بني بكر را در حالي كه رسول ما باشي بگو اما راهي سوي بني كعب نداريم كه بآنها ابلاغ كنيم (تو اي رسول بگو) ستم شما از شما سوي شما بر مي‌گردد (دامن شما را ميگيرد) اين ستم با نيروي بيشتر و دستي درازتر كه داراي اسباب بيشتر (فضول) خواهد بود بشما خواهد رسيد علي پس از شنيدن اين دو بيت خود باين شعر تمثل و استشهاد كرد:
ا لم تعلم ابا سمعان انانرد الشيخ مثلك ذا صداع
و يذهل عقله بالحرب حتي‌يقوم فيستجيب لغير داع
فدافع عن خزاعة جمع بكرو ما بك يا سراقة من دفاع يعني اي ابا سمعان ايا نمي‌داني كه ما مرد سالخورده را مانند تو دچار
ص: 385
سردرد مي‌كنيم؟
عقل و هوش او را با جنگ ناگهاني از سرش بدر مي‌كنيم بحديكه بدون اندك محركي از شدت دهشت فزع مي‌كند (از هر جنبش و صدا مي‌ترسد) از خزاعه (قبيله): جماعتي از قبيله بكر دفاع كردند ولي تو اي سراقه نيروي دفاعي نخواهي داشت. (كنايه از ضعف مخالفين و اينكه دچار جنگ خواهند شد).
نمايندگان اهل بصره هم از بحث اهل كوفه متقاعد شده نزد قوم و قبايل خود با همان عقايدي كه اهل كوفه داشتند برگشتند. قعقاع هم از بصره بازگشت.
علي هم برخاست و خطبه كرد و پس از حمد و ستايش خداوند و شرح حال جاهليت و بدبختي مردم زمان ديرين گفت: مردم اين عصر بسبب اسلام نائل سعادت و مشمول رحمت و عنايت خداوند شده‌اند كه خدا نعمت خود را براي اين ملت بواسطه اتحاد و يگانگي جماعت نازل كرده و خداوند بعد از پيغمبر خليفه كه موجب اتحاد و اجتماع آنها بوده برانگيخته همچنين ديگري كه بعد از او بخلافت رسيد و ديگري هم بعد از او كه اين فتنه و حادثه در زمان او رخ داده كه باعث اختلاف و پراكندگي شده و عده بطمع دنيا برخاسته كه نسبت بكسي كه مشمول نعمت خداوند شده حسد برده‌اند كه چرا خداوند فضيلت را باو اختصاص داده آنها ميخواهند اسلام را بزمان جاهليت برگردانند و همه چيز را معكوس كنند و حال اينكه خداوند اراده خود را بكار خواهد برد (هر چه ميخواهد يا هر چه اقتضا دارد خواهد كرد).
من فردا خواهم رفت شما هم فردا با من بيائيد ولي هرگز كسي كه بر عثمان شوريده يا با قاتلين او مساعدت كرده و با شورشيان هم كار و هم عقيده بوده با ما نيايد. بي‌خردان و مردم سفيه خود را از من بي‌نياز دارند (دور شوند). جمعي كه علباء بن هيثم و عدي بن حاتم و سالم بن ثعلبه قيسي و شريح بن اوفي و مالك
ص: 386
اشتر با عده ديگر كه بر عثمان شوريده يا بقتل او راي داده بوده گرد هم جمع شده و با هم مشورت كردند.
مصريان و ابن ابي السوداء و خالد بن ملجم (مخالفين عثمان) هم بآنها ملحق شدند. با يك ديگر مشورت و گفتگو كرده گفتند: علي بكتاب خداوند (قرآن) داناتر است. او از كسانيكه بخونخواهي عثمان قيام كرده داناتر و احق و اولي مي‌باشد او كه چنين ميگويد ديگران چه خواهند گفت كار ما چگونه خواهد بود اگر مردم (طرفين مختلف) بيكديگر رسيدند و كمي عدد و ضعف ما را احساس كنند با ما چه خواهند و جز شما از اين مردم كسي را تباه نخواهند كرد.
مالك اشتر گفت: ما بر عقيده طلحه و زبير درباره ما (مخالفين عثمان) آگاه شديم ولي بر عقيده علي درباره خود هنوز اطلاعي نداريم. همچنين عقيده مردم ديگر را درباره ما نمي‌دانيم (كه نسبت بما چه خواهند كرد). اگر مخالفين با علي صلح كنند بدانيد خون ما را هدر خواهند كرد. پس بيائيد كه ما بر علي و طلحه هر دو بشوريم و علي و طلحه را بعثمان ملحق كنيم (بكشيم) آنگاه فتنه دو بار برانگيخته مي‌شود كه ناگزير با سكوت و سكون ما را آرام و خشنود خواهند كرد. عبد اللّه بن سوداء (ابن سبا) گفت: بسيار بد عقيده و راي داري. شما كشندگان عثمان اكنون در محل ذي قار دو هزار و پانصد يا ششصد مرد نبرد هستيد و اين فرزند حنظليه مقصود طلحه با عده پنج هزار در محل اشواق قرار دارند و بشما نميرسند و قادر بر جنگ با شما نمي‌باشند تا بعد چه كند آيا راهي براي نبرد شما خواهند يافت (شما از شر آنها آسوده هستيد) ابن علباء گفت: از آنها (ياران علي) جدا شويد و برخيزيد برويم كه اگر عده آنها كم شود دشمن بر آنها مسلط خواهد شد و اگر عده آنها فزون شود با دشمن صلح خواهند كرد و با شما جنگ خواهند كرد. آنها را بهمين حال بگذاريد و سوي يكي از شهرستانها برويد و آنجا را
ص: 387
بگشاييد و در آن شهر مستقر شويد تا مدد براي شما برسد آنگاه شما قوي خواهيد شد و خواهيد توانست خود را از حمله ديگران مصون بداريد. ابن سوداء گفت:
بدا بعقيده و راي شما بخدا آنها چنين ميخواهند و آرزو دارند كه شما شوريدگان بر عثمان با مردم بي‌گناه و بري مختلط نباشيد و جدا شويد تا مردم همه در هر جا شما را بگيرند و نابود كنند. عدي بن حاتم گفت: بخدا سوگند من خشنود نبودم (از قتل عثمان) آن را بد هم نمي‌دانستم و از اين تعجب مي‌كنم چگونه مردم در قتل عثمان ترديد داشتند يا چگونه بر آن تصميم گرفتند اكنون كه اين كار واقع شده و مردم باين فتنه دچار شده‌اند و كار باينجا رسيده است بدانيد كه ما داراي قوه و اسب و سلاح هستيم. اگر شما پيش رويد و بخواهيد نبرد كنيد ما جنگ و دفاع مي‌كنيم و اگر آرام بگيريد ما هم خاموش خواهيم شد. ابن السوداء گفت احسنت سالم بن ثعلبه هم گفت: هر كه در عمل و اقدام خود (ضد عثمان) دنيا را خواسته بداند كه من براي دنيا ضد او قيام نكردم. بخدا سوگند اگر فردا با آنها (هواخواهان عثمان) روبرو شوم من بهيچ چيز دست نخواهم زد جز بشمشير و بايد دانست اول و آخر كار ما بشمشير كشي خواهد كشيد و هيچ چيز جز شمشير كار را يكسره نخواهد كرد. ابن السوداء گفت: او سخن گفته (مقصود اين هم يك عقيده است).
شريح بن اوفي گفت كار خود را محكم كنيد پيش از اينكه دچار شويد و در تنگناه محصور بمانيد و هيچ كاري را كه بايد بدان تسريع شود بتأخير ميندازيد و در عين حال كاري را كه بايد عقب بيندازيد براي خود تسريع مكنيد زيرا مردم در حال تحول هستند و معلوم نيست اگر با آنها روبرو شويد چه كار خواهند كرد (شايد جنگ كنند آنگاه بمقصود خواهيد رسيد).
ابن السوداء گفت: اي مردم عزت و نيروي شما بسته باختلاط و آميختن با مردم است شما هم با مردم مدارا كنيد اگر فردا طرفين روبرو شوند شما زودتر
ص: 388
جنگ را آغاز كنيد بآنها مهلت گفتگو (و صلح) ندهيد. آنهايي كه شما خود را بآنها بسته‌ايد ناگزير بدفاع خواهند پرداخت علي و طلحه و زبير و ياران آنها از آزار شما منصرف خواهند شد زيرا بكار خود دچار خواهند شد (و در قبال يك امر واقع شده قرار خواهند گرفت) آنها (مخالفين عثمان) اين عقيده را قبول و بر آن تصميم گرفتند در حاليكه ساير مردم از نيت و تصميم آنها اطلاع نداشتند. انجمن خود را با همين تدبير پايان دادند. روز بعد علي سوار شد و رفت. مردم هم سوار شدند و رفتند و همه بقبيله عبد القيس پيوستند (در انتظار علي بودند). علي با لشكريان از آنجا (محل عبد القيس) سوي محل زاويه رفت كه بصره را قصد كرده بود.
طلحه و زبير و عايشه از محل فرضه لشكر كشيدند تا بمحل قصر عبيد اللّه بن زياد (بعد احداث شد) رسيدند. چون طرفين پياده شدند.
شفيق بن ثور نزد عمرو بن مرحوم عبدي فرستاد كه تو هم عده خود را بيار (آنها با طلحه بودند) چون با آنها خروج كنيم و لشكر بكشيم ناگاه تو از آنها جدا شو و سوي علي شتاب كن (كه بلشكر علي ملحق شويم). هر دو با عده خود از عبد القيس و بكر خارج شدند و ناگاه بسپاه علي ملحق گرديدند. مردم گفتند: هر كه اين عده با او باشند حتما پيروز خواهد شد.
مدت سه روز لشكر زدند و جنگي در اين مدت رخ نداد. علي هم در آن مدت پيوسته نمايندگاني نزد آنها مي‌فرستاد و آنها را بصلح دعوت مي‌كرد لشكر كشي آنها در نيمه ماه جمادي الاخري سنه سي و شش بود. علي اول در ميدان فرود آمد و اتباع او متدرجا رسيدند و باو پيوستند و قرار گرفتند: چون علي در ميدان لشكر زد ابو الجرباء بزبير گفت: عقيده من اين است كه هزار سوار روانه كني كه علي را قبل از رسيدن اتباع غافلگير كنند. زبير گفت: ما باوضاع جنگ و سياست نبرد بيشتر احاطه و اطلاع داريم. شما مردمي هستيد كه
ص: 389
دعوت ما را اجابت نموده‌ايد (بايد مطيع ما باشيد) اين يك حادثه پيش‌بيني نشده است و مانند آن قبل از اين رخ نداده است. بايد ما با يك بهانه نزد خداوند برويم و علت و سبب جنگ را پيش خدا وسيله نجات خود از بازخواست بگوييم تا روز قيامت معذور باشيم.
ما و آنها با شروطي كه بوسيله نمايندگان مقرر شده قرار گرفته‌ايم و من نميتوانم خيانت بكنم و اميدوارم صلح واقع شود. من بشما مژده صلح را مي‌دهم شما هم بردبار باشيد.
صبرة بن شيمان نزد طلحه و زبير رفت و گفت فرصت را مغتنم بشماريد و اين مرد (علي) را بگيريد (يا بكشيد) زيرا در جنگ رأي و تدبير بيشتر از نيرو و سلاح كارگر است. گفتند: چنين كاري پيش از اين رخ نداده كه قرآن براي آن دستور داده باشد يا اينكه سنت پيغمبر بوده. جمعي هم معتقد بودند كه نبايد فتنه را تحريك كرد و آنها علي و ياران او بودند كه چنين عقيده داشتند. ما هم (طلحه و زبير) مي‌گوئيم كه نبايد از اين كار رخ تابيد و نبايد آنرا عقب انداخت. علي گويد اين قوم را باين حال گذاشتن خود يك شر و بليه است و با وجود اين همين شر بهتر از بلاي ديگر است (خونريزي). براي ما هم نزديك است كه روشن شود كه احكام مسلمين را بايد بكار برد كه هر كدام نفع آن بيشتر از ضرر است همان را بكار ببريم و بموجب آن عمل كنيم. كعب بن سور گفت! اي قوم گردن او را بزنيد (علي) را كه ريشه اين فتنه از بيخ كنده شود. آنها هم بمانند جواب قبل باو پاسخ دادند.
علي برخاست و خطبه كرد. اعور بن بنان منقري برخاست و از او پرسيد كه نسبت باهل بصره چه اقدامي بايد كرد؟ علي باو گفت: اقدام باصلاح بايد كرد.
آتش فتنه را بايد خاموش كرد شايد خداوند باز اين امت را مشمول نعمت اتحاد نمايد و جنگ را زايل كند. دوباره پرسيد: اگر آنها قبول نكنند چه بايد كرد؟
ص: 390
علي گفت: ما آنها را بحال خود ميگذاريم اگر آنها ما را آزاد بگذارند. گفت:
اگر آنها ما را آزاد نگذارند چه بايد كرد؟ علي گفت: ما دفاع از نفس خود خواهيم كرد. باز گفت: آيا آنها مانند اين حق را خواهند داشت (كه اگر دچار شوند بر آنها واجب است كه از نفس خود دفاع كنند)؟ علي گفت: آري. ابو سلامه دالاني هم برخاست و گفت: آيا اين قوم در خونخواهي عثمان حجت و دليل دارند در صورتي كه واقعا خدا را داشته (و حق خواه) باشند؟ علي گفت: آري. گفت:
آيا تو حجتي داري كه حق را ناچيز كني؟ علي گفت: آري. چنانكه بدانيم نفعي (براي مسلمين) در تأخير آن پيدا مي‌شود هر جا كه سود بيشتر و زيان كمتر باشد بدان عمل مي‌كنيم و نفع عمومي را در نظر مي‌گيريم و بكار مي‌بريم. گفت: ما و آنها چه حالي خواهيم داشت اگر فردا دچار شويم؟ علي گفت: من اميدوارم كه فردا هيچ كس از ما و آنها كه داراي قلب پاك و ايمان خالص و نيت خوب باشد كشته شود مگر اينكه ببهشت برود (هر دو در صورت ايمان اهل بهشت خواهند بود). علي در خطبه خود گفت: اي مردم: دست نگهداريد از اين قوم. دست و زبان خود را حفظ كنيد و در نبرد سبقت نجوئيد تا فردا نزد خدا معذور باشيم زيرا فردا كسي محكوم خواهد شد كه امروز مبادرت بخصومت كرده باشد. بعد از آن علي حكيم بن سلامه و مالك بن حبيب را بنمايندگي نزد آنها فرستاد و پرسيد آيا شما بر همان عهد باقي هستيد كه با قعقاع بسته بوديد اگر چنين باشد خودداري كنيد تا ما پياده شده در اين كار مطالعه كنيم. در آن هنگام احنف بن قيس نزد علي رفت در حاليكه بني سعد آماده نبرد شده كه از حرقيس بن قصير دفاع كنند (از مخالفين و قاتلين عثمان كه شرح آن گذشت) بني سعد در كنار بودند و داخل صفوف متحارفين نشده بودند.
احنف هم پس از قتل عثمان در مدينه با علي بيعت كرده بود زيرا او در آن
ص: 391
زمان بقصد حج رفته و هنگام مراجعت با علي بيعت نمود. احنف گويد: من با علي بيعت نكردم مگر پس از ملاقات طلحه و زبير و عايشه در مدينه كه در آن هنگام براي حج رفته بودم و عثمان در محاصره بود من بهر يك از آنها گفتم (تحقيق كردم و پرسيدم) اين مرد (عثمان) حتما كشته خواهد شد شما بمن چه دستور مي‌دهيد با كه بيعت كنم؟ هر يك از آنها گفتند: با علي بيعت كن. باز پرسيدم آيا شما از بيعت من با علي راضي هستيد گفتند: آري. من براي حج رفتم و برگشتم كه عثمان كشته شده بود من هم با علي در مدينه بيعت كردم و بخانه و خانواده خود (در بصره) برگشتم. كارها هم بحال خود مستقر شد و سامان گرفت كه ناگاه كسي نزدم آمد و گفت: عايشه و طلحه و زبير وارد خريبه (محل) شدند و ترا براي ياري خود دعوت مي‌كنند. من پرسيدم: سبب آمدن آنها چيست؟ گفت: از تو مدد و نصرت مي‌خواهند كه آنها را در خونخواهي عثمان ياري كني. من خود را دچار يك امر سخت و هولناك ديدم زيرا بخود گفتم. عدم اطاعت أم المؤمنين و دو يار خاص پيغمبر زشت و بس ناگوار مي‌باشد جنگ با پسر عم پيغمبر كه خود آنها مرا وادار كردند با او بيعت كنم بدتر است. چون نزد آنها رفتم بمن گفتند ما براي چنين و چنان آمده‌ايم. من گفتم: اي مادر مؤمنين و اي طلحه و زبير شما را بخدا از شما مي‌پرسم من از شما سؤال نكرده بودم كه با چه شخصي بايد بيعت كنم و شما بمن نگفته بوديد كه بايد با علي بيعت كني؟ گفتند: آري چنين بود. ولي علي كارها را دگرگون كرد و تبديل و تغيير نمود. من به آنها گفتم. بخدا سوگند من با شما جنگ نخواهم كرد زيرا ام المؤمنين با شماست با پسر عم پيغمبر هم جنگ نخواهم كرد و شما هم بمن دستور داديد كه با او بيعت كنم بنابر اين من از جنگ كناره‌گيري خواهم كرد شما هم بمن اجازه دهيد كه از جنگ بر كنار باشم آنها باو اجازه دادند.
و او در «جلجاء» با شش هزار شمشير زن بي‌طرف ماند و آن محل سه فرسنگ از بصره
ص: 392
دور بوده است. چون علي رسيد نزد او رفت و گفت: قوم من در شهر بصره ادعا مي‌كنند كه اگر تو غالب شدي مردان آنها را خواهي كشت و زنان را اسير و برده خواهي كرد. علي گفت: از كسي مانند من هيچ كس نمي‌ترسد كه چنين كارها سر بزند. آيا اين قبيل كارها (كشتن و گرفتار نمودن) جز درباره كفار روا خواهد بود. آنها مسلمان هستند (و چنين كارهاي نسبت بانها روا نميباشد). گفت:
(مقصود احنف) يكي از دو كار را از من قبول كن. من با تو باشم و جنگ كنم يا بر كنار باشم و ده هزار شمشير زن را از دشمني با تو باز دارم؟ علي گفت. اگر خود با ما باشي چگونه خواهد بود، گفت: وفا و عهد داري نزد خدا عبارت از جنگ با آنهاست علي گفت: پس بهتر اين است كه ده هزار شمشير زن را از جنگ با ما باز داري.
احنف نزد مردم (قوم خود) برگشت و دستور داد منادي ندا بدهد كه اي آل «خندف» بعضي او را اجابت كردند و باو گرويدند سپس فرياد زد اي آل غيم باز هم جماعتي اجابت كردند بعد فرياد زد اي آل سعد. تمام افراد قبيله سعد اجابت و اطاعت كردند او همه را جمع و از جنگ دور كرد. آنگاه خود دورادور ناظر جنگ بود چون غلبه و پيروزي نصيب علي شد و نبرد پايان يافت او و اتباع او هم داخل طاعت علي شدند و از تلفات جنگ محفوظ و مصون ماندند.
چون طرفين متحارب صف بستند و نمايان شدند زبير سلاح خود را در بر گرفت و خود بر اسب سوار شد و جولان داد. بعلي گفتند كه اين زبير است. علي گفت: او از آن مرد ديگر (طلحه) بهتر است. اگر خدا را نزد او نام ببرند ممكن است پشيمان شود، طلحه هم وارد ميدان شد. علي سوي آن دو رفت و بحدي نزديك شدند و بهم آميختند كه سر و گردن اسب آنها بهم پيوست و پيچيد. علي گفت:
بجان خود سوگند شما هر دو سلاح و مركب و مرد نبرد آماده كرده‌ايد اي كاش نزد خداوند هم آماده پوزش بوديد و براي كار خود عذري مهيا مي‌كرديد. از
ص: 393
خدا بترسيد و مانند كسي كه رشته خود را پشم كرده ميباشيد «وَ لا تَكُونُوا كَالَّتِي نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ» (آيه قرآن است و در اينجا بجاي جمع خطاب بدو مرد كرده) مگر من در دين اسلام برادر شما نبودم كه شما ريختن خون مرا حرام مي‌دانستيد و من هم ريختن خون شما را حرام مي‌دانستم. آيا حادثه رخ داده كه خون مرا براي شما مباح كرده است. طلحه گفت: تو مردم را بر عثمان برانگيختي.
علي گفت:
«يَوْمَئِذٍ يُوَفِّيهِمُ اللَّهُ دِينَهُمُ الْحَقَّ»
آنگاه در آن روز دين آنها حق را بجا مي‌آورد. «آيه قرآن» اي طلحه! تو بخونخواهي عثمان قيام مي‌كني؟ خداوند كشندگان عثمان را لعنت كند. اي طلحه تو همسر پيغمبر را براي جنگ آوردي در حاليكه همسر خود را پرده‌نشين مي‌كني. مگر تو با من بيعت نكردي؟ گفت: من در حالي بيعت كردم كه شمشير بر سرم آخته بود. سپس علي بزبير گفت: اي زبير علت خروج و قيام تو چيست؟ زبير گفت: من ترا براي اين كار (خلافت) اهل نمي‌دانم و شايسته‌تر از من نميبينم. علي گفت: مگر تو بعد از عثمان براي اين كار اهل نبودي؟ ما ترا از بني عبد المطلب مي‌دانستيم (مادر او دختر عبد المطلب و عمه علي بود) تا وقتي كه فرزند بد تو بزرگ شد و ما بين ما جدائي انداخت. چيزهاي ديگري هم باو يادآوري كرد و گفت: آيا در خاطر داري روزي كه من با پيغمبر بودم و از طايفه بني غنم ميگذشتيم پيغمبر بمن نگاه كرد و خنديد تو هم نگاه كردي و خنديدي و گفتي: فرزند ابو طالب هرگز تبختر و خراميدن خود را ترك نميكند.
پيغمبر بتو فرمود او تبختر نمي‌كند. تو در آينده با او جنگ خواهي كرد و ظالم باشي (و باو ظلم كرده باشي). زبير گفت: بخدا آري (چنين بود) و اگر اين حديث را بخاطر مي‌آوردم هرگز بجنگ تو نمي‌آمدم. بخدا سوگند تا ابد با تو نبرد نخواهم كرد. علي از آنجا نزد اتباع خود برگشت و گفت: اما زبير كه او با خدا عهد كرده كه با شما جنگ نكند. زبير نزد عايشه برگشت و گفت:
ص: 394
من از روزي كه عقل پيدا كردم در هر جا و در قبال هر مشكلي خردمند بودم و انديشه خود را بكار ميبردم و بر عاقبت كار خود واقف مي‌شدم جز در اين موقع و در اين كار كه عقل خود را از دست دادم. عايشه پرسيد: چه ميخواهي بكني؟ گفت:
ميخواهم آنها (اتباع خود) را ترك كنم و بروم. عبد اللّه فرزندش باو گفت: تو اين دو گروه را بمقابله وادار كردي چون يك ديگر را بكار واقع شده دچار كردي ميخواهي بگذاري و بگذري؟ تو پرچمهاي فرزند ابو طالب را ديدي و دانستي حامل آن پرچمها رادمردان دلير هستند و زير لواي آنها مرگ سرخ موج ميزند تو ترسيدي و جبان شدي. اين گفته او را تحريك و تهييج كرد گفت: من سوگند ياد كرده‌ام كه با علي جنگ نكنم. عبد اللّه گفت: كفاره قسم را بپرداز و با علي نبرد كن. او غلام خود را مكحول آزاد كرد (كفاره سوگند) گفته «سرجس» (غلام ديگرش) بوده. عبد الرحمن بن سليمان تميمي در اين خصوص گفت:
لم ار كاليوم اخا اخوان‌اعجب من يكفر الايمان و چند بيت ديگر: يعني مانند امروز روزي نديده‌ام كه برادر با برادران خود (چنين كند) و عجب اينجاست كه او كفاره سوگند خود را هم (در عهد شكني) مي‌پردازد.
گفته شده: زبير چون ديد عمار بن ياسر در لشكر علي بوده ترسيد كه او را بكشد (و خيانت و تعدي و ظلم او نسبت بعلي آشكار شود) زيرا پيغمبر فرموده بود «اي عمار گروه متجاوز ترا خواهد كشت» (بعد در جنگ معاويه در صفين كشته شد) ولي عبد اللّه فرزند زبير پدر خود را از آن تصميم (خودداري از جنگ) باز داشت چنان كه نقل شد. اهل بصره هم سه دسته شدند. يك دسته با طلحه و زبير و يك دسته با علي و يك دسته ديگر بي‌طرف كه احنف در عداد آنها بود همچنين عمران بن حصين و ديگران. عايشه هم رسيد و در مسجد حدان كه متعلق بقبيله ازد بود نزول نمود.
ص: 395
رياست قبيله از دوران زمان بعهده صبره بن شيبان بود. كعب بن سور باو (رئيس ازد) گفت: چون دو گروه متحارب روبرو شوند تو خواهي توانست كه از حركت در جنگ بر كنار باشي زيرا درياهاي متخاصمين طغيان خواهد كرد و موج خواهد زد. بيا و از من بشنو كه نفر نزديك نباشي و بديده خود نبيني و بر كنار باش و قوم خود را نجات بده زيرا از اين مي‌ترسم كه صلح واقع شود و آن هم مانند صلب قبيله مضر با قبيله ربيعه باشد كه هر دو برادرند.
اگر آنها با هم صلح كنند كه مطلوب ما همين خواهد بود و اگر با هم جنگ كنند ما واسطه و حكم خواهيم بود كعب در زمان جاهليت مسيحي بود كه بعد مسلمان شد صبره باو گفت: مي‌ترسم هنوز اثر دين مسيح در تو كارگر باشد تو بمن دستور مي‌دهي كه از اصلاح حال مردم بركنار باشم. و ام المؤمنين را خوار (بدون ياور و يار) بدارم. بخدا هرگز چنين كاري را نمي‌كنم. ابدا. اهل يمن بر اين متفق و متحد شدند كه همه حاضر شوند (براي ياري عايشه). منجاب بن راشد با طوايف رباب كه تيم و عدي و ثور و عكل بني عبد مناف بن ادو بن طابخه بن الياس بن حضر و ضبة بن ادو بن طابخه باشند بياري عايشه كمر بستند.
همچنين ابو الجرباء با بني عمرو بن تميم و هلال بن وكيع با طايفه خود بني حنظله و صبره بن شمان كه رئيس ازد بود. مجاشع بن مسعود سلمي رئيس سليم. زفر بن حارث رئيس بني عامر و غطفان و مالك بن مسمع رئيس بكر و خريت بن راشد رئيس بني ناجيه و فرمانده اهل يمن ذو الاجره حميري بود كه آنها همه آماده ياري عايشه شده بودند.
چون طلحه و زبير آماده شدند تمام قبيله مضر كه در انعقاد صلح بپايان كار شك و ترديد نداشتند حاضر و آماده شدند. ربيعه هم كه مانند آنها در انعقاد صلح و اعلان مسالمت شك نداشتند در قبال آنها (مضر) لشكر زد كه بالاتر از آنها قرار گرفت.
ص: 396
اهل يمن معتقد بوقوع صلح و عدم جنگ بودند و يقين داشتند كار بمسالمت خاتمه خواهد يافت زير لشكر مضر لشكر زدند.
در آن هنگام عايشه در حدان بود و لشكرهاي وي در دابوقه بودند كه فرماندهان و رؤساي آنها همراه و آماده بودند و عده‌اي از آنها بالغ بر سي هزار جنگجو بود.
اين عده كه تجمع كرده بودند دو نماينده علي را كه حكيم و مالك بودند نزد علي برگردانيدند و گفتند: ما بر همان عهدي كه با قعقاع بسته بوديم باقي و پايدار هستيم و خواهيم بود.
علي هم در قبال آنها لشكر زد. مضر هم نزديك مضر و ربيعه نزديك ربيعه و اهل يمن در نزديك اهل يمن لشكر زدند (مقصود قبايل مذكوره كه دو طرف بودند نيمي با علي و نيمي با طلحه و عايشه نزديك قوم خود قرار گرفته و تصور خصومت و جنگ نمي‌كردند) علي و طلحه و زبير هم با هم ملاقات كرده توافق حاصل نمودند كه بايد صلح كنند و چيزي بهتر از صلح و سلم در نظر نداشتند. از جنگ بايد خودداري كنند و بر همين عقيده و تصميم از يك ديگر جدا شدند.
علي هم شبانه عبد اللّه بن عباس را نزد طلحه و زبير فرستاد و آنها هم محمد بن ابي طلحه را نزد علي فرستادند. علي هم برؤساي لشكر خود پيغام داد كه بر مسالمت تصميم گرفته شده. طلحه و زبير هم بفرماندهان سپاه خود پيغام دادند كه كار با مسالمت خاتمه يافته آن شب را بآسايش و آرامش بي‌مانند بصبح رسانيدند و آسوده (بدون احتمال خطر) خوابيدند.
آناني كه ضد عثمان شوريده بودند شب را با نگراني و اضطراب بآخر رسانيدند كه خود را دچار فتنه و شر مي‌ديدند و يقين داشتند كه همه هلاك خواهند شد. تمام شب را با كنگاش و مشورت گذرانيدند و بالاخره راي همه بر اين قرار گرفت كه خود صلح را لغو و جنگ بر پا كنند و خود نبرد را آغاز نمايند و تصميم آنها مكتوم ماند.
ص: 397
آنها سحرگاه كه هنوز ظلمت شب بود يكي بعد از ديگر از مركز و لشكرگاه خود خارج شده و هر يكي راه قبيله خود را گرفتند آنكه از مضر بود قبيله مضر و آنكه از ربيعه بود ربيعه و آنكه از يمن بود اهل يمن را قصد و غافل‌گير كرده و شبيخون زدند و سلاح را در قتل آنها بكار بردند.
اهل بصره شوريدند و هر قبيله هم بدسته كه بآنها حمله كرده بود مقابله بمثل كردند. طلحه و زبير آگاه شده ميمنه را كه بعهده ربيعه بود آراستند و عبد الرحمن بن حارث را بفرماندهي ميمنه منصوب و روانه كردند.
عبد الرحمن بن عتاب را هم فرمانده ميسره نمودند و خود در قلب قرار گرفتند از يك ديگر مي‌پرسيدند اين كار چيست؟ (چون بنا بود صلح بشود) و چه اتفاق افتاده؟
اهل بصره گفتند. اهل كوفه شبيخون زده و بما حمله نموده‌اند. آن دو مرد (طلحه و زبير) گفتند: ما مي‌دانستيم كه علي هرگز خودداري نمي‌كند و تا خون ريخته نشود دست برنمي‌دارد و هرگز با ما نخواهد ساخت. اهل بصره مهاجمين كوفه را بعقب راندند علي و اهل كوفه صداي غوغا را شنيدند. پيروان ابن سبا هم مردي نزديك علي نشانده بودند كه وقايع را گزارش دهد علي پرسيد: چه اتفاق افتاده آن مرد گفت:
ما غافل بوديم كه ناگاه آن قوم (اهل بصره) بما شبيخون زدند و ما دفاع كرده آنها را بعقب رانديم ولي چون بآنها رسيديم آنها را آماده كارزار ديديم و آنها كه مستعد بودند ما را شكست دادند تا باينجا رسيدند. علي هم فرمانده ميمنه را بميمنه و قائد ميسره را بميسره فرستاد و گفت: من مي‌دانستم كه طلحه و زبير دست از اين كار نخواهند كشيد تا آنكه خونها را بريزند. آنها هرگز اطاعت و متابعت نخواهند كرد پيروان ابن سبا هم آرام نميگيرند. علي فرياد زد. خودداري كنيد كه چيزي اتفاق نيفتاده. عقيده همه بر اين بود كه در آن فتنه جنگ و خونريزي نباشد تا بتوانند
ص: 398
با منطق و حجت كار را اصلاح كنند. و نيز معتقد بودند اگر نبرد واقع شود هرگز نبايد گريختگان را دنبال و مجروحين را بكشند يا مالي را غارت نمايند يا سلاحي بگيرند يا جامه را از تن كسي بكنند يا متاعي را بربايند (كه خون و مال مسلمين روا نمي‌باشد) كعب بن سور نزد عايشه با شتاب رفت و گفت: برخيز و با عجله بميدان برو زيرا جنگ واقع شده شايد خداوند با وجود تو كار را اصلاح كند و بنبرد و خونريزي پايان دهد.
عايشه را سوار كردند (بر اشتر، عسكر) و هودج او را با زره پوشانيدند و او را از خانه‌ها و شهرها بيرون بردند تا جائي كه صداي هياهو و غوغاي جنگ شنيده شود.
او سوار شتر زره‌پوش شد و بميدان رفت. جنگ هم شروع شد و بر شدت خود افزود.
زبير هم نبرد كرد. عمار بن ياسر بر او حمله كرد و با نيزه او را قصد نمود. زبير هم مي‌پيچيد و تن بمبارزه نمي‌داد. بعمار گفت: اي ابا يقظان (كنيه عمار) تو مرا مي‌كشي؟
عمار گفت: اي ابا عبد اللّه نه. علت اينكه زبير از كشتن عمار پرهيز مي‌كرد اين بود كه:
پيغمبر فرموده بود «گروه» ستمگر و متجاوز عمار را خواهد كشت» زبير گفت: اگر چنين نبود من عمار را مي‌كشتم. هنگامي كه عايشه بر شتر سوار بود ناگاه صداي سخت و هولناك شنيد. پرسيد: اين صدا چيست؟ گفتند: هياهوي لشكر است. پرسيد: آيا اين صدا خير است يا شر (بسود يا زيان ما) گفتند: شر است ناگاه لشكر شكست خورده و از ميدان گريخته باو رسيد. زبير از ميدان سوي وادي السباع رفت. جنگ را ترك كرد و علت ترك جنگ يادآوري علي بود (حديث پيغمبر) طلحه كه هدف تير شد و معلوم نشد كه آن تير از كجا بوده؟ آن تير پاي او را با پهلوي اسب دوخت. او در همان حال فرياد مي‌زد اي بندگان خدا سوي من آئيد. صبر كنيد صبر كنيد. قعقاع بن عمرو (سردار دلير عرب) باو گفت اي ابا محمد تو مجروح و عليل
ص: 399
هستي قادر بر ادامه نبرد نمي‌باشي بهتر اين است بيكي از خانه‌ها پناه ببري او را بيكي از خانه‌ها برد در حاليكه خون او جاري ميشد مي‌گفت: خداوندا انتقام خون عثمان را از من بگير (خود او مسبب قتل عثمان بود) تا از من راضي شوي. چون كفش او (موزه- چكمه) پر خون و سنگين شد بغلام خود گفت: مرا بگير و رديف خود كن و نگهدار تا مرا بجاي امن برساني او را داخل بصره كرد. در يك خرابه جا داد تا هلاك شد. گفته شده: يكي از اتباع علي بر او گذشت و از او پرسيد تو كيستي آيا از ياران أمير المؤمنين هستي؟ گفت آري. دست خود را دراز كن كه من بوسيله تو با أمير المؤمنين بيعت كنم (مجددا) او ترسيد بميرد و با كسي بيعت نداشته باشد. (بايد امام وقت را بشناسد). چون مرد او را در گورستان بني سعد دفن كردند. او در آن هنگام گفت: هيچ پيري نمي‌شناسم كه باندازه من خون او هدر شده باشد. او هنگام ورود بشهر بصره باين اشعار درباره خود و زبير تمثل و استشهاد كرد.
فان تكن الحوادث اقصرتني‌و اخطاهن سهمي حين ارمي
فقد خيبت حين تبعت سهماسفاهة ما سفهت و ضل حلمي
ندمت ندامة الكسعي لماشربت رضا بني سهم برغمي
اطعتهم بفرقة آل لاي‌فالقوا للسباع دمي و لحمي يعني: اگر چنين باشد كه حوادث مرا هدف كند و تير من هنگام تير اندازي بخطا رود. دانسته شود كه من بيهوده تير رها كردم و اين كار از روي سفاهت بوده و من خرد را گم كرده بودم. من مانند كسعي پشيمان شده‌ام و من خشنودي بني سهم (طايفه) را بر رغم خود خريدار شدم (پذيرفتم).
من از آنها اطاعت كردم (از بني سهم) و از آل لاي جدا شدم آنها هم (بجاي پاداش) خون و گوشت مرا بدرندگان واگذار كردند. (كسعي كسي بود كه كمان خود را شكسته بود و بعد پشيمان شد كه پشيمان او مثل شده كه گويند مانند كسعي پشيمان شدم).
ص: 400
كسي كه طلحه را هدف كرده مروان بن حكم بود (بخونخواهي عثمان) غير از اين هم گفته شده. اما زبير كه او از لشكر احنف بن قيس (كه در حال بي‌طرفي مانده بودند) گذشت. احنف گفت بخدا اين كناره‌گيري (و فرار از كارزار) سزاوار نيست او مسلمين را ضد يك ديگر برانگيخت اكنون كه خون همديگر را ريختند آنها را بحال خونريزي و ستيز گذاشت و راه خانه‌اش را گرفت.
سپس احنف گفت: كدام يك از شما برود و خبر از وضع او بيارد؟ عمرو بن جرموز بياران خود گفت مي‌روم. چون او را دنبال كرد زبير او را ديد و گفت از پشت سر خود چه خبر داري؟ گفت: من آمده‌ام كه چيزي را از تو بپرسم غلام زبير كه عطيه نام داشت گفت او آماده پاسخ است.
گفت تو از مانند من مردي چرا نگراني و حال اينكه هنگام نماز رسيده است (يعني ميخواهم نماز بخوانم) ابن جرموز گفت آري نماز! (بخوان و مترس) زبير هم گفت آري نماز. هر دو پياده شدند چون براي نماز ايستاد ابن جرموز از پشت سر نيزه را در رخنه زره او فرو برد و او را كشت اسب و سلاح و خاتم او را هم ربود ولي غلام را رها كرد. غلام او را در وادي سباع دفن كرد. او نزد مردم برگشت و خبر كشتن او را داد. احنف بن قيس بابن جرموز گفت بخدا من نمي‌دانم كه تو (در كشتن او) كار خوب كردي يا بد. ابن جرموز علي را قصد كرد و از حاجب و دربان اجازه ملاقات خواست و گفت بعلي بگو كه قاتل زبير ميخواهد ترا ملاقات كند.
علي گفت باو اجازه ورود بده و بگو تو دوزخي هستي. قاتل نزد علي رفت و شمشير زبير را داد علي شمشير را گرفت و بآن خوب نگاه كرد و گفت با همين شمشير بسي از پيغمبر دفاع كرد و اندوه را از روي پيغمبر زدود. علي شمشير را پس از پايان جنگ براي عايشه فرستاد (خواهر زن زبير). مردم (مخالفين) همه
ص: 401
گريختند و راه بصره را گرفتند چون ديدند سواران بشتر حامل عايشه احاطه كردند برگشتند و همه مانند اول كار با يك دل و يك جان آماده نبرد شدند، آنها در قبال يك امر تازه (دفاع از عايشه) واقع شدند. ربيعه در بصره دو قسمت شده، ميمنه و ميسره پايداري ميكردند. عايشه هم بعد از شكست و فرار مردم بكعب بن سور گفت شترم را آزاد بگذار و قرآن را در دست بگير و نزد آنها (اتباع علي) برو آنها را بنام اين قرآن دعوت كن. آنگاه قرآن را باو داد. او هم پيش رفت پيروان ابن سبا او را با جنگ و ستيز استقبال كردند و يكباره تيرهاي خود را رها نمودند و او را كشتند. ام المؤمنين و هودج (محمل) او را هم هدف كردند او فرياد زد باز مانده باز مانده (پيغمبر را دريابيد) اي فرزندانم. خدا را در نظر بگيريد.
اللّه اللّه فرياد او هم بلندتر مي‌شد، اي فرزندانم روز حساب را بياد آريد، آنها باكي نداشتند و بر حمله خود مي‌افزودند و دليرتر مي‌شدند چون حال را بدان گونه ديد گفت اي مردم كشندگان عثمان و ياران آنها را لعن و نفرين كنيد و اين نخستين بدعتي بود كه عايشه احداث نمود. آنگاه شروع بدعا و استغاثه كردند علي شنيد و پرسيد اين غوغا چيست؟ گفتند عايشه بر كشندگان عثمان و پيروان و ياران آنان نفرين مي‌كند علي هم گفت لعنت خداوند بر قاتلين عثمان، عايشه نزد عبد الرحمن بن عتاب و عبد الرحمن بن حارث بن هشام فرستاد و پيغام داد كه پايداري كنيد مردم را بر ادامه نبرد وادار كرد زيرا خود را در خطر ديد با همان تحريك قبيله مضر بصره بر مضر كوفه حمله كردند و آنها را بعقب راندند بحديكه ازدحام آنها بعلي رسيد، علي پشت فرزند خود را محمد نواخت و گفت پيش برو و حمله كن زيرا او پرچم‌دار علي بود.
او هم پيش رفت بحديكه جز او كسي ديگر نبود كه حمله كند و پيش رود مگر چند سرنيزه از دور.
ص: 402
علي خود پرچم را از او گرفت و گفت. اي پسرك من تو نزد من باش. مضر كوفه (تجديد حيات كرده) حمله نمودند تا آنكه جنگ طرفين بجمل و پيش محل رسيد سخت نبرد كردند تا خسته شدند و اسلحه آنها خرد شد. جناحين هم (مدافع عايشه) بحال خود پايدار بود ولي كاري پيش نمي‌برد. با علي قومي ديگر غير از مضر بودند كه زيد بن صوحان در مقدمه آنان بود. مردم از زيد درخواست تهور و هجوم نمودند.
او پيش رفت. مردي باو گفت: بركنار باش و نزد قوم خود برگرد مگر نمي‌بيني مضر در قبال تو دليري ميكنند؟ ما بين تو و شتر (حامل عايشه) حائل شده‌اند و مرگ هم پيشاپيش مي‌رسد. زيد گفت: من همان مرگ را ميخواهم كه از ننگ زندگاني بهتر است حمله كرد و از پا افتاد. همچنين برادر او سيحان بن صعصعه برادر ديگر آنها هم سخت مجروح شد. جنگ هم سختتر شد.
چون علي حال را بدان شدت ديد نزد ربيعه و اهل يمن فرستاد كه جمع شده اطراف خود نگهداري كنيد (بيداري كنيد) مردي از قبيله عبد القيس كه از ياران بود برخاست و گفت (بدشمن) ما شما را بكتاب خدا (قرآن) دعوت ميكنيم آنها گفتند: چگونه كسي كه خود راست و درست و در كار خويش مستقيم نباشد ما را بدرستي دعوت مي‌كند؟ شما حد و فرمان خدا را محترم نشمرديد.
كعب بن سور را كه شما را سوي خدا دعوت كرده بود كشتيد كه ربيعه يكباره او را تيرباران كرد و كشت (قبيله ربيعه) بعد از او هم مسلم بن عبد اللّه عجلي بجاي او برخاست كه باز هم يكباره و يكسره او را تيرباران كرديد و كشتيد. (پس ما دعوت شما را قبول نميكنيم). يماني‌هاي كوفه هم يماني‌هاي بصره را دعوت كردند (بقرآن) و آنها با تير پاسخ دادند.
اهل كوفه تصميم گرفتند كه كار را فقط با كارزار يكسره كنند و جز جنگ چاره نداشتند. آنها (اهل كوفه) فقط عايشه را قصد كردند. عايشه هم اتباع خود را
ص: 403
تشجيع كرد آنها هم دليري كردند و بعد طرفين خودداري كردند و بر اثر تشجيع و تهييج عايشه دوباره برگشتند و طرفين سخت بهم پرداختند و پيش رفته و پيچيدند و بهم آميختند و يماني‌هاي بصره بر يماني‌هاي كوفه پيروز شدند و آنها را پراكنده كرده فرار دادند.
همچنين ربيعه بصره بر ربيعه كوفه غلبه يافته آنها را بعقب راندند تا يكباره گريختند. سپس يماني‌هاي كوفه رمق گرفته برگشتند و پايداري كردند. ده پرچم دار كشته دادند كه پنج تن از همدان و پنج ديگر از ساير اهل يمن بودند هر كه پرچم ميگرفت كشته مي‌شد يزيد بن قيس چون حال را بدان منوال ديد جست و پرچم را گرفت و گفت:
قد عشت يا نفس و قد عشيت‌دهرا فقدك اليوم ما بقيت
اطلب طول العمر ما حييت
يعني اي نفس من بسيار زنده ماندي و گمراه شدي اكنون بقاء تو بسي باشد تا چند طول عمر را ميخواهي تا زنده هستي عمر دراز را ميخواهي.
با اين شعر استشهاد و تمثل نمود (نه اينكه خود سروده باشد) ابن (بي غران همداني هم گفت: (خود سرود)
جردت سيفي في رجال الازداضرب في كهولهم و المرد
كل طويل الساعدين نهد
يعني شمشير را برهنه كردم براي مردان ازد. من مردان و نوجوانان آنها را يا شمشير مي‌زنم. هر دراز دست بلند قامت و مبارز را مي‌زنم.
ربيعه كوفه (بعد از فرار) برگشتند و سخت جنگ نمودند. زير پرچم آنها زيد (كه پرچم‌دار بود) كشته شد. همچنين عبد اللّه بن رقبه و ابو عبيد بن راشد سلمي كه بعد از آنها حامل لواء ربيعه بود كشته شدند. عبد اللّه مذكور هنگام نبرد و مرك چنين مي‌گفت.
ص: 404
خداوندا تو ما را از گمراهي نجات داده و هدايت كردي. ما را از جهل بيرون آورده و بفتنه دچار كردي. ما در شك و ريب و اشتباه بوديم (تا آنكه حق در جانب علي براي ما نمايان شد) او هم اين را گفت و كشته شد. كارزار بر شدت خود افزود تا آنكه ميمنه اهل كوفه (متزلزل شده) بقلب پيوست. ميمنه اهل بصره بقلب متصل و مانع شد كه ميمنه كوفه از قلب نيرو بگيرد و طرفين براي حمايت يك ديگر بهم آميزند اگر چه ميمنه كوفه توانست خود را در كنار لشكر قلب قرار دهد جناح چپ كوفه هم توانست ميسره بصره را از جاي خود بركند و بقلب ملحق كند. چون دليران مضر از اهل كوفه و بصره (طرفين متحارب كه از يك قبيله بودند) حال را بدانگونه ديدند فرياد زدند. چون صبر و ثبات پايان يافت اطراف را بگيريد. مقصود از اطراف دست و پاي جنگجويان است كه شمشيرها را حواله دست و پا كنيد، آنها هم طرفين بقطع دست و پا دليرانه پرداختند. چنين واقعه هولناكي قبل از آن ديده نشده بود بعد از آن هم مانند آن رخ نداد. كه دست و پاي بريده در آن جنگ باندازه فزون شده بود كه قابل وصف و شرح نمي‌باشد. دست عبد الرحمن بن عتاب (فرمانده بصريان) قبل از قتل او قطع شده بود. عايشه سوي چپ نگاه كرد و پرسيد. اينها كه در طرف راست من هستند كدام مردمند؟
صبرة بن شيمان (فرمانده) گفت. اينها فرزندان تو قبيله ازد هستند. گفت.
اي آل غسان (قبيله ازد) پايداري كنيد. نبرد و دليران شما همين است كه ما مي‌شنيديم سپس باين بيت شعر تمثيل و استشهاد كرد.
و جالد من غسان اهل حفاظهاو كعب و اوسي جالدت و شبيب يعني از قبيله غسان مردم محافظ و پايدار سخت نبرد و دليري كردند همچنين قبايل كعب و اوس و شبيب سخت جنگ نمودند.
ازديها پشكل شتر عايشه را برمي‌داشتند و بوي آنرا استشمام مي‌كردند (تبرك
ص: 405
مي‌كردند) و مي‌گفتند. اين بعر شتر مادر ماست كه بوي مشك مي‌دهد. عايشه بطرف راست هم نگاه كرد و پرسيد.
اينها كه در يمين هستند كدام مردمند؟ گفته شد: بكر بن وائل (قبيله). عايشه گفت: درباره شما اين شعر آمده است.
و جاءوا الينا بالحديد كانهم‌من العزة القعساء بكر بن وائل يعني آن قوم آهن‌پوش نزد ما آمدند. از حيث عزت بلندپايه و غرور مانند قبيله بكر بن وائل بودند.
سپس گفت: در قبال شما قبيله عبد القيس (دشمن شما) است. آنها هم بر اثر شنيدن سخن او سختتر از اول جنگ و دليري و پايداري كردند: عايشه پيش رفت و لشكري كه پيشاپيش وي دفاع مي‌كرد ديد و پرسيد.
اين قوم كدام مردمند؟ پاسخ داده شد: اينها بني ناجيه هستند. گفت: زهي زهي. شمشيرهاي ابطحي و قرشي. دليري كنيد، نبردي كنيد كه بفداكاري و جانفشاني پايان يابد. بعد از آن بني ضبه باو احاطه كردند. او گفت: آتش افروزان شما هستيد. وه كه چه گل آتشي هستيد! بعد از آن بني عدي بن عبد مناة بآنها پيوستند و بر عده محافظ جانباز افزوده شد. باز پرسيد شما دليران محافظ از كدام قوم هستيد؟ گفتند:
ما بني عدي هستيم كه برادران ما بما پيوستند. مدافعين سر شتر (حامل عايشه) را راست نگهداشتند و دليرانه شمشير زدند كه در آن پايداري و دليري اطراف (دست و پاي) مهاجمين را مي‌انداختند و سخت جانبازي مي‌كردند. چون دليري و پايداري و شمشير زني آنها ميان دو سپاه متحارب نمايان گرديد. اتباع علي شتر نر را قصد كردند و گفتند: اين قوم بحال جانبازي و پايداري خواهند بود مگر اينكه شتر را بي‌پا و سرنگون كنيم. دو جناح سپاه علي بقلب پيوستند و همه در يك جا مركز گرفتند.
ص: 406
اهل بصره كه آن وضع را ديدند خود مانند دشمن لشكر آرائي كردند و تمام قواي اطراف را در قلب جمع نمودند. دو قوم متحارب سخت نسبت بيكديگر خشمگين و كينه‌جو شده بودند.
عميرة بن يثربي كه قبل از كعب بن سور قاضي بصره بود پيش رفت و سر شتر حامل عايشه را بر دوش گرفت همچنين برادر او عبد اللّه كه هر دو سر شتر را گرفتند.
علي پرسيد: آيا كسي هست كه بر شتر حمله كند؟ هند بن عمرو جملي مرادي نداي علي را اجابت كرد و پيش رفت. ابن يثربي بر او حمله كرد و او را كشت. هر دو به يك ديگر شمشير زدند ولي شمشير ابن يثربي كارگر شده بود. بعد از آن باز يكي از اتباع علي بنام علباء بن هيثم بر شتر حمله كرد و باز ابن يثربي او را كشت و باز ابن يثربي سيحان بن صوحان را كشت و صعصعه (برادر او) سخت مجروح شد و ابن يثربي دليري مي‌كرد و ميگفت.
انا لمن ينكرني ابن يثربي‌قاتل علباء و هند الجملي
و ابن لصوحان علي دين علي
يعني هر كه مرا نشناسد و منكر باشد بداند كه من ابن يثربي و كشنده علباء و هند جملي و ابن صوحان هستم كه او بر دين علي بود.
باز ابن يثربي گفت.
اضربهم و لا اري ابا حسن‌كفي بهذا حزنا من الحزن
انا نمر الامر امرار الرسن
يعني من آنها را مي‌زنم و نمي‌خواهم ابا الحسن (علي) را ببينم اين اندوه از تمام اندوه‌ها كافي مي‌باشد. ما كار را محكم و تابدار مي‌كنيم مانند رسن.
(طناب) تابدار.
عمار فرياد زد و باو خطاب كرد كه تو يك پناهگاه محكم يافتي كه بدان راه يافت
ص: 407
نمي‌شود (پناه عايشه و شتر او) اگر راست ميگوئي از آن پناهگاه خارج شو و براي مبارزه بيا. او هم زمام شتر را بدست مردي از بني عدي سپرد و بميدان ميان دو صف براي مبارزه رفت. عمار هم پيش رفت كه در آن زمان سن عمار نود سال بود. گفته شده بيشتر از نود بوده، عمار پوستيني بر تن داشت كه ميان خود را با طناب ليف خرما بر آن پوستين بسته بود. او ناتوانتر از خصم مبارز بود. مردم كه آن حال (مبارزه) را ديدند همه انا لله گفتند و افسوس خوردند و يقين كردند كه او هم بياران پيشين (كه بدست مبارز) كشته شده بودند ملحق خواهد شد. ابن يثربي بر عمار حمله كرد و او را با شمشير زد كه عمار ضربت او را با سپر گرفت. شمشير بسپر گير كرد هر چه خواست شمشير را از سپر بيرون بكشد نتوانست. عمار پاي او را با شمشير زد و هر دو پاي او را بريد او بر اسفل خود افتاد و نشست. او را اسير كردند نزد علي بردند به علي گفت: مرا زنده بدار. علي گفت: آيا بعد از كشتن. سه مرد دلير ترا زنده بدارم. فرمان قتل او را داد كه كشته شد. گفته شده كسي كه كشته شد عمر بن يثربي بود نه عميره كه زنده ماند تا زمان معاويه قاضي بصره شد.
چون ابن يثربي كشته شد شخص عدوي كه زمام شتر را باو سپرده بود مهار را بدست ديگري داد و خود پيش رفته مبارز خواست. ربيعه عقيلي بمبارزه او جست و گفت:
يا امتا اعق ام نعلم‌و الام تغذو ولدا و ترحم
الا ترين كم شجاع يكلم‌و تختلي منه يد و معصم يعني مادر تو بدترين مادر (عاق) هستي كه ما ميدانيم و مي‌شناسيم. مادر به فرزند خود رحم ميكند و او را مي‌پروراند و سير مي‌كند. آيا نمي‌بيني كه بسي مرد دلير مجروح و دست و معصم او از تنش جدا شده است؟ گفت، دروغ ميگوئي. او مهربانترين مادر است (ام المؤمنين) هر دو بيكديگر حمله كردند و هر دو كشته شدند.
ص: 408
بعد از آن مرد عدوي حارث ضبي مبارز خواست. از او سختر و دليرتر ديده نشده او رجز ميخواند و ميگفت.
نحن بنو ضبة اصحاب الجمل‌نبارز القرن اذا القرن نزل
ننعي ابن عثمان باطراف الاسل‌الموت احلي عندنا من العسل
ردوا علينا شيخنا ثم بجل
يعني مائيم فرزندان ضبه ياران جمل (شتر نر) هستيم. ما با اقران خود مبارزه مي‌كنيم اگر حريف مبارز بخواهد. ما براي عثمان با سرنيزه ندبه و زاري ميكنيم. مرگ پيش ما از عسل شيرين‌تر است. شما پير ما (عثمان) را برگردانيد كه همان كافي و موجب ستايش خواهد بود.
گفته شده اين اشعار وسيم بن عمرو ضبي بوده كه اتباع خود را در جنگ جمل تشجيع ميكرد او مهار شتر را گرفت و گفت.
نحن بنو ضبة لا نفرحتي نري جماجما تخر
يخر منها العلق المحمر
يعني مائيم بني ضبه نميگريزيم تا آنكه كله‌ها را واژگون ببينيم كه رگهاي سرخ فام بريده شود و باز گفت.
يا امتا يا عيش لن تراعي‌كل بنيك بطل شجاع اي مادر بيمي نداشته باش تمام فرزندان تو پهلوان و دلير هستند.
و باز گفت.
يا امتا يا زوجة النبي‌يا زوجه المبارك المهدي اي مادر اي همسر پيغمبر اي زوجه آن خجسته هدايت شده. حال چنين بود تا آنكه چهل مرد بر سر مهار شتر كشته شدند.
ص: 409
عايشه گويد. شتر من استوار و پايدار بود تا بني ضبه بودند و صداي آنها بگوش مي‌رسيد (بعد افتاد) گفت. (راوي) زمام شتر را هفتاد تن از قريش گرفته بودند كه يكي بعد از ديگري كشته ميشدند. يكي از آنهايي كه مهار شتر را گرفته بودند محمد فرزند طلحه بود. او ميگفت.
اي مادر بمن دستور و فرمان بده. گفت. من بتو امر ميدهم كه تو بهترين بني آدم باشي اگر زنده بماني. او هم بهر كه حمله ميكرد بحمله متقابله ميپرداخت.
چنين هم ميگفت. «حاميم (حم) ... لا يُنْصَرُونَ» مطلع آيه است كه آنها پيروز نخواهند شد (ولي شدند).
جمعي بر او هجوم كردند و او را كشتند و هر يكي از مهاجمين ادعاي قتل او را نمودند. معكبر اسدي و معكبر ضبي و معاوية بن شداد عبسي و عفار سعدي نصري (همه ادعاي قتل او را كردند).
يكي از آنها سرنيزه را بتن او فرو برد او ميگفت،
و اشعث قوام بآيات ربه‌قليل الاذي فيما تري العين مسلم
هتكت له بالرمح جيب قميصه‌فخر صريعا لليدين و للفم
علي غير شي‌ء غير ان ليس تابعاعليا و من لا يتبع الحق يندم يعني مردي غبارآلود كه نماز خوان و بتلاوت آيات قرآن معروف بود. كم آزار ميان كسي كه چشم ديده باشد. او مسلمان بود. من با سرنيزه شكاف جامه او را ديدم، (از شكاف نيزه را بتن او فرو بردم) او هم بر دست و دهان خود سرنگون گرديد او حاميم را ميخواند و بمن يادآوري مي‌كرد. چرا اين حاميم را قبل از هجوم نخوانده بود.
كشتن او براي هيچ بود فقط براي اين بود كه علي را متابعت نكرده بود كسي كه متابعت حق را نميكند پشيمان ميشود.
ص: 410
بعد از او عمرو بن اشرف مهار شتر را گرفت. او چنين بود كه هر كه نزديك ميشد با شمشير مي‌زد و مي‌انداخت.
حارث بن زهير ازدي بر او حمله كرد و گفت.
يا امتا يا خير ام نعلم‌اما ترين كم شجاع يكلم
و تختلي هامته و المعصم
يعني اي مادر اي بهترين مادري كه ما شناخته و دانسته‌ايم. آيا نمي‌بيني كه بس مرد دلير مجروح و بي‌پا شده، سر و دست او جدا شده؟
هر دو با شمشير يك ديگر را زدند و هر دو كشته شدند، مردان دلير و غيور بعائشه احاطه كردند هر كه مهار را مي‌گرفت كشته مي‌شد. هر كه هم زمام را ميگرفت يا پرچم را برمي‌داشت بايد يكي از مشاهير قوم باشد كه پيرامون شتر را گرفته بودند. هر كه هم زمام را ميگرفت نسب و حسب خود را معلوم ميكرد و ميگفت، من فلان پسر فلان هستم. بخدا قسم (راوي گويد) آنها در پيرامون شتر و براي حمايت محمل دليرانه جنگ ميكردند و جز مرگ چيزي نبود. همه هم مرگ را با اصرار و دليري استقبال ميكردند و هر كه از اتباع علي شتر را قصد ميكرد يا كشته ميشد يا مي‌رفت و برنميگشت.
عدي بن حاتم طائي بر آن شتر حمله كرد كه يك چشم او كور شد. عبد الله بن زبير براي حمايت شتر و حمايت خاله خود كه عايشه باشد پيش رفت و چيزي نميگفت عايشه پرسيد تو كيستي؟ گفت خواهرزاده تو هستم. عايشه گفت، واي بحال اسماء كه فرزندش را از دست داد. اشتر (مالك) او را قصد كرد هر دو يك ديگر را زدند.
اشتر سخت بر سر عبد الله زد كه او را سخت مجروح كرد. عبد الله هم اشتر را زد ولي زخم او كاري نبود، هر دو بيكديگر آويختند و بر زمين افتادند. ابن زبير گفت، (فرياد زد كه اين گفته مثل شده).
ص: 411 اقتلوني و مالكاو اقتلوا مالكا معي مرا با مالك بكشيد. مالك را با من بكشيد. (چون بهم آويخته بودند اگر يكي را مي‌زدند بديگري ميخورد او بمرگ هر دو خشنود بود). اگر مي‌دانستند مالك چه شخصي بوده حتما هر دو را مي‌كشتند ولي چون مالك بصفت اشتر معروف بود تصور نميكردند كه او بوده.
(مقصود او را مهم و مؤثر ندانسته كه با كشتن ابن زبير ارج داشته باشد و گر نه هر دو را مي‌كشتند و آسوده مي‌شدند). اتباع علي حمله كردند و هر دو مبارز را از مرگ نجات دادند. همچنين پيروان عايشه را براي رها كردن ابن زبير كوشيدند.
اشتر گويد: من با عبد الرحمن بن عتاب مبارزه كردم. او را سخترين و دليرترين مردم ديدم ولي احمق بود كه توانستم او را بكشم. با اسود بن عوف هم مبارزه كردم او را دليرترين ديدم. نجات من از دست او سخت بود و من آرزو ميكردم كه او را نمي‌ديدم و با او مبارزه نميكردم. جند بن زهير غامدي هم مرا دنبال كرد. من او را زدم و كشتم.
گفت: (مالك اشتر) من عبد اللّه بن حكيم بن حزام را هم ديدم كه او را حامل لواي قريش بود. او با عدي بن حاتم مبارزه و دليري مي‌كرد.
هر دو مانند دو نر نيرومند بيكديگر حمله ميكردند من با عدي مساعدت كرده هر دو او را كشتيم يعني عبد اللّه (بن حكيم) را.
گفت: زمام شتر را اسود بن ابي البختري كه از قريشي بود گرفت و كشته شد.
عمرو بن اشرف هم مهار را گرفت و كشته شد. سيزده مرد ديگر با او هم كشته شدند كه همه از خاندان او بودند كه ازدي (از قبيله ازد) بود. مروان بن حكم هم مجروح شد.
همچنين عبد اللّه بن زبير كه سي و هفت زخم از نيزه و شمشير يا تير برداشت. من مانند روز جمل روزي نديدم كه هيچ يك از ما (طرفين متحارب) تن بفرار نمي‌داد.
ص: 412
مانند يك كوه سياه پايدار بوديم. هر كه مهار شتر را ميگرفت كشته مي‌شد.
تا آنكه مهار رها و آزاد گرديد (كسي ديگر نمانده بود كه آنرا بگيرد و تن بمرگ دهد). تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌9 412 بيان رفتن علي سوي بصره و واقعه آن ..... ص : 364
ي فرمود: شتر را بخوابانيد و بي‌پا كنيد زيرا اگر شتر كشته شود كسي ديگر پايداري نخواهد كرد. مردي شتر را زد. صداي مهيب شتر از آن ضربت بلند شد. من تا آن هنگام مانند آن صداي خشن نشنيده بودم.
پرچم ازد كوفه بعهده مخنف بن سليم بود. كشته شد. صقعب برادرش آنرا گرفت كشته (شد) و برادر ديگرش عبد اللّه بن سليم پرچم افتاده را برداشت و او هم كشته شد. زيد و سيحان هر دو برادر فرزند صوحان با همان پرچمدار كشته شدند. جماعتي ديگر آن پرچم را گرفتند و همه كشته شدند يكي از آنها عبد اللّه بن رقيه بود. بعد از آنها پرچم را منقذ بن نعمان برداشت و بفرزند خود وا گذاشت كه مرة بن منقذ بود.
جنگ پايان يافت و او حامل پرچم بود. پرچم بكر بن وائل هم بعهده بني ذهل و حامل آن حارث بن حسان ذهلي بود. او پيش رفت و گفت: اي گروه بكر (قبيله) بدانيد هيچ يك از خلق خدا باندازه صاحب (امير) شما نزد پيغمبر خدا داراي مقام و منزلت نبود. شما او (علي) را ياري كنيد. او پيش رفت و جنگ كرد و كشته شد فرزندش با عده پنج تن از خانواده خود هم با حارث (پرچمدار) كشته شدند درباره حارث گفته شده:
انعي الرئيس الحارث بن حسان‌لال ذهل و لال شيبان من ندبه ميكنم بر رئيس حارث بن حسان و خبر قتل او را بذهل (طايفه) و آل شيبان ميدهم.
مردي از بني ذهل هم چنين گفته:
تنعي لنا خير امرئ من عدنان‌عند الطعان و نزال الاقران تو خبر قتل بهترين مردي از عدنان بما دادي. بهترين مردي كه در طعنه نيزه
ص: 413
بازان و مبارزه اقران معروف بود.
برادرش بشر بن حسان هم چنين گفته:
انا بن حسان بن خوط و ابي‌رسول بكر كلها الي النبي من فرزند حسان بن خوط هستم كه پدرم رسول تمام قبايل بكر نزد پيغمبر بود.
جمعي از مردان بني محدوج كشته شدند. از بني ذهل هم سي و پنج مرد كشته شدند (از اتباع علي) مردي در حال نبرد ببرادر خود گفت: اي برادر چقدر خوب دليري ميكنيم اگر جنگ ما بر حق باشد. گفت: آري ما بر حق و پيرو حق هستيم.
مردم همه چپ و راست را گرفتند و ما بخاندان پيغمبر خود توسل نموده‌ايم. هر دو نبرد كردند تا كشته شدند.
عمير بن اهلب ضبي هم مجروح شد و افتاد. يكي از ياران علي بر او گذشت او را در ميان مجروحين ديد. پاي خود را از درد زخم بر زمين ميماليد و ميگفت (او از پيروان عايشه بود).
لقد اوردتنا حومة الموت أمنافلم ننصرف الا و نحن رواء
لقد كان في نصر بن ضبة امه‌و شيعتها مندوحه و غناء
اطعنا قريشا ضلة من حلومناو نصرتنا اهل الحجاز عناء
اطعنا بني تيم بن مرة شقوةو هل تيم الا اعبد و اماء يعني، مادر (عايشه ام المؤمنين) ما را بسرچشمه مرگ برد و ما از آنجا بر نگشتيم مگر پس از اينكه سيراب شديم (دچار مرگ شديم) طايفه بني ضبه در ياري مادر خود همچنين پيروان ديگر او را بي‌نياز ميكرد. (از ياري ديگران آن هم با جانبازي آنها كه خود مجروح هم از آنها بود). ما با گمراهي (و ناداني) مطيع قريش شده بوديم. در ياري و همكاري با اهل حجاز رنج ديديم. ما از بني تيم بن مره (كه
ص: 414
طلحه از آنها بود) اطاعت كرديم كه دچار سختي و بدبختي شديم. مگر تيم جز اين بودند كه مردان آنها بنده و زنان آنان كنيز باشند (طايفه پست قريش).
آن مرد (كه از اتباع علي بود) باو گفت: بگو لا اله الا الله، مجروح گفت، من كر هستم پيش آ و مرا از نزديك تلقين كن (بگوشم بگو) آن مرد نزديك شد (كه او را تلقين كند) او جست و گوش او را با دندان گرفت و كند.
درباره بي‌پا كردن شتر گفته شد، قعقاع اشتر را پس از مراجعت از نبرد پيرامون شتر ديد و باو گفت، آيا ميل داري دوباره بشتر و حاميان آن حمله كني؟ او پاسخ نداد. گفت، اي اشتر ما بنبرد يك ديگر بيشتر و بهتر از تو آشنا و دانا هستم. قعقاع حمله كرد در حاليكه مهار شتر بدست و فر بن حارث بود كه آخرين كسي بود كه زمام را بدست گرفت زيرا كسي از بني عامر نمانده كه كشته يا مجروح نشده بود.
زفر بن حارث با گرفتن مهار چنين گفت،
يا امتا مثلك لا يراع‌كل بنيك بطل شجاع اي مادر مانند تو كسي نمي‌ترسد زيرا تمام فرزندان تو پهلوان و دلير هستند.
قعقاع هم گفت، (در آن).
اذا اوردنا آجنا جهرناه‌و لا يطاق ورد ما منعناه ما اگر وارد آب بدي هم شده باشيم بر آن غلبه مي‌كنيم و اگر بدست آيد ما آن را حمايت مي‌كنيم و كسي قادر برگرفتن آن از دست ما نخواهد بود (مقصود از آب بد (كه آجن باشد) اين است كه چون اندك باشد تشنگان بر آن هجوم ميبرند و فقط قوي مي‌تواند از آن بهره‌مند شود. در صحرانوردي و شدت تشنگي و مفهوم آن اينست كه ما نيرومند و غالب هستيم). قعقاع شتاب كرد. قعقاع بجير بن دلجه را كه از ياران علي بود گفت، اي بجير بن دلجه باتباع خود بگو كه شتر را بي‌پا كنند قبل از اينكه شما دچار شويد يا ام المؤمنين هدف شود. بجير فرياد زد اي آل ضبه اي عمرو بن دلجه
ص: 415
مرا نزد خود بخوان (برادر او در صف پيروان عايشه بود همچنين طايفه او كه ضبه باشند). او هم بجير را بصف مخالف دعوت كرد. گفت آيا من در امان هستم كه نزد شما بيايم و سالم برگردم.
گفت آري. او رفت همينكه بآنها رسيد با شمشير زد و پاي شتر را بريد سپس خود را بر آن پاي بريده شتر انداخت و آن را با شدت كشيد كه شتر بي‌پا شود قعقاع بدشمنان گفت: شما در امان هستيد.
چون قعقاع بآنها رسيد زفر بن حارث كه خود حامي شتر بود (و امان يافته بود) با او متفق شده هر دو با هم در بريدن تنگ محمل مساعدت كردند. هودج را از روي شتر برداشته و بزمين گذاشتند. هودج (زره‌دار بود) مانند خار پشت پر از تير شده بود.
قعقاع و زخر و اتباع قعقاع بدان محمل احاطه كردند. مدافعين هم گريختند.
چون همه راه فرار را گرفتند علي فرمود منادي ندا كند: از دنبال كردن گريختگان و كشتن مجروحين و داخل شدن در خانه دشمن بپرهيزيد كسي حق آزار آنها را ندارد.
علي جماعتي را دستور داد كه هودج را حمل كنند و از ميان كشتگان بيرون بكشند.
محمد بن ابي بكر برادر عايشه (ربيب علي) را فرمود كه براي خواهرش خيمه نصب كند باو هم گفت برو ببين آيا باو صدمه رسيده و آيا مجروح شده است؟ محمد هم سر خود را بداخل هودج برد.
عايشه پرسيد تو كيستي؟ گفت من بدخواه‌ترين افراد خانواده تو نسبت بتو گفت تو فرزند خثعميه هستي؟ گفت آري گفت پدرم فداي تو باد. خدا را سپاس كه ترا زنده و مصون داشت.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌10، ص: 3